اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی
 
 
12 آذر 1391برچسب:, :: 20:25 ::  نويسنده :

صحنه ی دوم

(رومئو پیش می آید)

رومئو: به خراشی اشاره میکنند،که هرگز زخم نبوده.

آرام باش رومئو!چه نوری از آن پنجره میتابد؟

مگر آنجا مشرق است؟مگر ژولیت خورشید؟

طلوع کن،خورشید تابنده،و ماه حسود را بکش،

که از اندوه بیمار و رنگ پریده شده.

و تو ،که همنشین ماهی،چه میگویم،تابنده تر،

همدم او مباش ژولیت،او حسود است.

آن کهنه ردای رنگ باخته را

کسی جز ابلهان نمیپوشد.برهنه شو.

بانوی من اوست،آه،عشق من آنجاست!

کاش میدانست،کاش...

با من سخن میگوید،بی آنکه زبان بگشاید،چه باک؟

به چشمهایش پاسخ خواهم داد.

چقدر خامم،روی سخنش با من نیست.

درخشانترین ستارگان،دو تن،

چشمهایش را به جای خویش گمارده اند،

تا در غیابشان بر آسمان بتابد.

نه،چشم های او برتر است،

چنان که خورشید برتر از چراغ،

چشمهای اوست که آسمان را روشنی بخشیده

و پرندگان به آواز درآمده اند،به گمان آن که روز است.

پرنده ها بخوابید،شب است هنوز.

این نه افتاب،معشوقه ی من است که گونه ها را به دست گرفته.

کاش دستکش بودم،و بر گونه هایش میچسبیدم.

ژولیت: وای بر من.

رومئو: (در کنار) سخن میگوید.

باز هم چیزی بگو فرشته ی تابان،

که در این شب دیجور، با شکوهتر از فرشتگان بهشتی،

که بر فراز ابر های تنبل می خرامند،

و چشم آدمیان خاکی را می دزدند،

و آنها را در جذبه رها می سازند.

ژولیت: آه رومئو ،رومئو،چرا نامت رومئو شد.

خاندانت را انکار کن،نامت را انکار کن،

اگر نمیکنی،به عشقمان سوگند یاد کن

تا من دیگر از تبار کپیولت نباشم.

رومئو: (در کنار) هنوز گوش کنم،یا پاسخی بدهم؟

ژولیت: در جهان دشمنی ندارم به جز نام تو.

تو تویی، و نه مونتاگیو.

مونتاگیو چیست؟کجای تو مونتاگیو است؟

دست،پا،بازو،چهره؟

کدام پاره ی تنت؟پس نام دیگری باش.

نام چیست؟آنچه گل سرخ می نامیم،

هر چه نامش،باز معطر و زیبا بود.

تو اگر رومئو هم نبودی باز رومئو بودی.

ای کمال نا یافتنی به صاحبت برگرد؛

اما بی نام و نشان .رومئو،نامت را از پیکرت جدا کن،

و به جای آن،همه ی مرا تصاحب کن.

رومئو: قولت را پذیرفتم و دیگر رومئو نیستم.

مرا عشق بخوان .دوباره نام گذاری خواهم  شد،

و دیگر هرگز رومئو نخواهم بود.

ژولیت: کیست که در تاریکی شب پنهان است،

و به راز خلوت من آگاه شد؟

رومئو: اسمی ندارم،

چگونه بگویم کیستم؟

اسم من،ای قدیسه،بیزارم کرده،

چون با تو دشمنی دارد.

اگر بر کاغذی نوشته بودو پاره می کردم.

ژولیت: گوشم چه زود صدایش را می شناسد.

مگر تو رومئو نیستی؟مگر مونتاگیو نیستی؟

رومئو: هیچکدام نیستم،اگر تو هیچکدام را نمی پسندی.

ژولیت: چگونه به اینجا آمدی،از کدام راه؟

دیوار باغ بلند است و عبور از آن دشوار.

و نامت،رومئو،در اینجا مرگ می آفریند،

اگر که خانواده ام تو را ببینند.

رومئو: با بالهای عشق از دیوار باغ گذشتم.

عشق را با حصار سنگی نمی توان سد کرد،چون

وقتی عشق آمدبا خود شهامت می آورد.

پس خانواده ات نمی تواند سد راهم باشد.

ژولیت: اگر تو را در اینجا ببینند خواهند کشت.

رومئو: در چشم های تو مخاطره بیش از آن است

که در بیست شمشیر کینه ورز.مرا بخواه

تا رویین تن شوم.

ژولیت: به هیچ بهایی نمی خواهم تو را اینجا بیابند.

رومئو: ردای شب مرا از چشم ها پنهان خواهد کرد.

تو دوستم بدار،بگذار مرا بیابند.

که دوستتر دارم با نفرت انها بمیرم،

تا بی مهری تو مرگم را به تاخیر اندازد.

ژولیت: چه کسی راه را نشانت داد؟

رومئو: عشق دستم را گرفت و به اینجا آورد.

دریانورد نیستم،اما اگر دورتر از این بودی،

حتی در ساحل دیگر این اقیانوس هم،

به سودای این کالا سفر می کردم.

ژولیت: می دانی که بر چهره نقاب شب دارم،

ور نه چهره ی زنی می دیدی که رنگ شرم خورده.

تو نباید می شنیدی،آنچه امشب از زبانم شنیدی.

من به رسم و رسوم پا بندم،پا بندم و انکار می کنم

آنچه هم امشب گفتم،اما نه،لعنت به تشریفات و رسم و رسوم.

آیا به راستی عاشقی،می دانم خواهی گفت:"آری"

و من باورت خواهم کرد.با این حال اگر سوگند یاد کنی،

شاید بی وفا بشوی.پیمان شکنی،رومئوی نجیب،

می گویند ژوپیتر را به خنده می اندازد.

پس دوستم داری رومئوی نجیب، صادقانه بگو.

اما اگر به گمانت آسان به دست آمده ام

ترشرویی خواهم کرد، با ناز و ادا خواهم گفت نه،

تا تو التماس کنی، وگرنه به خدا رامم.

راست آن است که مونتاگیوی عزیز خیلی عاشقم.

در این صورت، آری، سبکسرم خواهی انگاشت.

اما باور کن، آقا، به شما نشان خواهم داد

بیش از دخترانی که ناز می کنند وفادارم.

اعتراف می کنم باید سختگیرتر از این بودم.

اما تو نجوایم را پیش از اعتراف شنیدی.

صدای عشقِ راستینم را؛ پس مرا ببخش،

و به کوتاهی عشقم حمل مکن،

عشقی که تاریکی شب آن را برملا کرد.

رومئو: بانوی من، سوگند به ماه مقدس

که بر درختانِ میوه نقره پاشیده،ــ

ژولیت: به ماه سوگند مخور، به ماه ناپایدار،

 



12 آذر 1391برچسب:, :: 20:24 ::  نويسنده :

پرده ی دوم

       رومئو و ژولیت

 

(ورود همسرایان)

اکنون اشتیاق کهنه به خاک سپرده شد،

و مهری تازه در کمین،تا وارث آن شود.

آن که روزی دلی تپنده برایش می مرد،

امروز به خاطر ژولیت دلنواز خود مرده است.

اکنون معشوق رومئو است و دوباره عاشق.

مسحور یک نگاه به افسون یک نگاه.

چسان شکوه به نزد دشمن می برند عاشقان،

و طعمه ی عشق در دامی هراسناک می جویند.

رومئو دشمن است، آری، و رسم نیست،

پیمان عاشقانه ببندند با دشمن.

و معشوقه هر چه عاشقتر، دستها کوتاهتر،

و راه دیدار عاشقانه بی راهتر.

اما هوس راه می نماید و زمان بوته ی کیمیاگر،

تا وصل کند مردم ناساز را به یکدیگر.

 

(همسرایان خارج می شوند)

 

صحنه ی اول

       

                 (رومئو وارد می شود)

رومئو: قلب من اینجاست، کجا بروم؟

پس ای زمین تیره واچراغ، کانون تو آنجاست.

                                                            (فرار می کند)

           (مرکوشیو و بن ولیو وارد می شوند)

بن ولیو: رومئو، عموزاده کجایی؟

مرکوشیو: چه زرنگ.

سوگند می خورم، معشوقه را ربوده و با خود به بستر برده.

بن ولیو: از اینطرف دوید و از دیوار باغ بالا پرید.

صدایش کن، مرکوشیو.

مرکوشیو: نه، روحش را احضار می کنم.

رومئو، شیدای عاشق! دیوانه! هوسباز! عاشق!

ظاهر شو، مثل آه عاشقان.

سخن بگو، بیتی شعر هم بخوانی کافیست.

فریاد کن"وای بر من". قافیه یی بساز، "عشق" با "دمشق".

برای این الهه ی عشق، ونوس، چاپلوسی کن.

فرزند کور و وارثش را با نام کوچکش بخوان،

آبراهام کوپیدِ* جوان. آن که راست به هدف زد،

و شاه کافتوا را دلباخته ی گدایی کرد.ــ

نه می شنود، نه وسوسه می شود، نه می جنبد.

حیوان مرده باید روحش را احضار کنیم.ــ

تو را به نام چشمهای درخشان روزالین احضار می کنم.

به نام پیشانی بلند و لبهای گلگونش،

به نام پاهای ظریف، رانهای صاف، و اندام هوسناکش،

و به نام همه ی مایملک او، نیمی از املاک مجاور شهر.

به تو امر می کنم که به شکل خودت ظاهر شوی.

بن ولیو: اگر صدایت را بشنود به خشم خواهد آمد.

مرکوشیو: به خشم نخواهد آمد، مگر آنکه

روحش در خانه ی معشوقه به طرزی غریب

برخیزد، که اکنون به اتاقش احضار کرده.

یا شاید آسیب دیگری دیده باشد!

نیت من خیر است، چرا که به نام معشوقه اش

طلسم او را می شکنم تا برانگیزمش.**

بن ولیو: بیا برویم، خود را میان درختها پنهان کرده است،

تا با این شب عبوس همصدا شود.

عشق او کور است، برازنده ی تاریکی است.

مرکوشیو: عشق کور، به هدف نمی تواند بزند.

حالا زیر درخت هلو نشسته***

و آرزو می کند معشوقه هلو باشد.

چنان که دختران هنگام ادای آن لب ورمی چینند.

آه رومئو، کاش بود، کاش هلو بود،

و در گلوی تو گیر می کرد.

شب بخیر رومئو، من به بستر کوچکم می روم.

این بستر گسترده برایم سرد است. ــ

بیا بن ولیو، بیا برویم.

بن ولیو: برویم، بی فایده است.

او میل ندارد پیدایش کنند.

                  (آنها خارج می شوند)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*. ظاهرا لقبی است که رومئو برای کوپید، فرزند نابینای ونوس ساخته. ضمنا در انگلستان عصر شکسپیر،

ابراهیم لقبی بود که به اشخاص امین می دادند.ــم.

**. ترجمه ی چهار بیت اخیر و نیز بیتهای بعدی که مرکوشیو می گوید به واسطه ی زبان هرزه درایش تعدیل یافته است.ــم.

***. به جای ازگیل هلو به کار رفته تا بتوان طعنه های مرکوشیو را در فرهنگ ایرانی دریافت.ــم.

 

 

 



12 آذر 1391برچسب:, :: 20:22 ::  نويسنده :

صحنه ی پنجم

(خدمه با دستمال سفره جلو می آیند)اولی: پات پن کجاست؟ چرا کمک نمی کند این میز را جمع کنیم؟

ته مانده ها را جمع کرده؟ بشقابها را تمیز کرده؟دومی: وقتی تشریفات چنین جشنی به دست مشتی نادان بیفتد آنهم

دستهای نشسته کار از این بهتر نخواهد شد.اولی: صندلیها را از اینجا بردارید جاظرفیها. مواظب این خرت و پرتها

باشید. ـ دوست خوب من کمی هم شیرینی بادامی برای من

نگهدار و اگر به من علاقه داری بگذار سوزان و نل هم بیایند

چیزی بردارند. آهای آنتونی- پات پن!سومی: آی پسر آماده باش.اولی: در تالار بزرگ دنبالت می گردند سراغت را می گیرند صدایت

می کنند با تو کار دارند.

سومی: ما که نمی توانیم هم اینجا باشیم هم آنجا. بداخلاقی نکنید بچه ها.

کمی سر حال تر. بیشتر عمر می کنید.

(خدمه کنار می روند)

(کپیولت با خانواده-میهمانان-و بانوانشان[با رومئو-مرکوشیو-

بن ولیو و همراهان] وارد می شوند. کپیولت به رومئو:)کپیولت: خوش آمدید آقایان. خانمهایی که پایشان میخچه ندارد با شما خواهند رقصید.

آه بانوان زیبا کدامیک از شما کنار می ایستد؟

هر که نرقصد قسم می خورم که پایش میخچه دارد. زدم به هدف!

خوش آمدید آقایان. من هم جوان بوده ام.

نقاب بر چهره زیر گوش دختران جوان زمزمه ها کرده ام

کلمات فریبنده جوانی... رفت رفت رفت.

خوش آمدید آقایان. ـ نوازندگان چرا بیکارید؟

(نوازندگان می نوازند، و جوانان به رقص می پردازند)

راه را باز کنید، کنار،کنارـ سرِپا دختر ها، سرِپاـ

آی پسر، چراغ، باز هم چراغ بیاورید. این میزها را جمع کنید.

بخاری را خاموش کنید، اینجا خیلی گرم است.

آه که این ورزشِ نطلبیده مراد است. ـ

شما نه! شما بشینید عموزاده کپیولت.

روزهای رقص من وشما سپری شده.

آخرین رقص با نقاب را چند سال پیش کردیم؟عموزاده کپیولت: باور کنید سی سالی می شود.کپیولت: نه جانم، دیگر اینقدر هم نگذشته. نه اینقدر!

جشن عروسی لوسنتیو بود دیگر،

مراسم گلزیران که برسد، و چه زود سر می رسد،

بیست و پنج سالی می شود که نقاب بر چهره نگذاشته ایم.عموزاده کپیولت: بیشتر آقا بیشتر. پسرشان حالا بیش از بیست و پنج سال دارد.

پسرِ لوسنتیو سی ساله است.کپیولت: راست می گویید!

همین دو سال پیش پسر بچه بود.رومئو: (به یک خدمتگار) کیست آن بانو

که دست آن دلاور را غنا بخشیده؟خدمتگار: نمی دانم آقا.رومئو: آه، از اوست که نور مشعلها چنین درخشیده!

چون ستاره یی است آویخته بر گونه ی شب،

و گوهری بر گوشِ سیاهِ حبشی.ـ

حرام است بر زمینیان، اِسراف برای زمین.

کبوتری سفید با کلاغان سیاه همنشین.

رقص تمام شد، ببینم کجا قرار می گیرد،

دست هموارش مگر این دست ناهموار را بپذیرد.

آیا من عاشق بوده ام؟ ای منظر چشم، انکار نکن،

تا این شب زیبایی را ندیده بودی، اقرار کن.تیبالت: این صدای ناکوک، باید از طایفه س مونتاگیو باشد. ــ

شمشیر مرا بیاور پسر.

(مستخدم او خارج می شود)

گماشته را چه به این گستاخی،

که با صورتکی کریه به بزم ما درآید،

و آیین مقدسِ ما را به باد استهزا بگیرد؟

به نام وشرف خاندانم سوگند

کشتن او را گناه نخواهم شمرد.کپیولت: چه شد، چرا آشفته یی خویشاوند؟ چه کسی تو را به خشم آورد؟تیبالت: عمو جان، او یک مونتاگیو است، دشمن ما.

ولگردی که به قصد اهانت آمده،

تا ضیافت ما را به ریشخند بگیرد.کپیولت: این رومئوی جوان نیست؟تیبالت: رومئوی ولگرد، آری هموست.کپیولت: آرام باش برادرزاده، رهایش کن.

باوقار و شریف می نماید،

و، انصاف می دهم، شهر ورونا به او می بالد،

که جوان با فضیلت و تقوایی است.

به قیمت همه ی دارایی شهر حاضر نیستم

در اینجا،در خانه ی من، به او اهانتی بشود.

پس شکیبا باش، و ندیده اش بگیر.

اگر اعتباری نزد تو دارم، از تو می خواهم

روی خوش بنمایی و گره از ابروانت بگشایی

این چهره ی عبوس مناسب جشن ما نیست.تیبالت: مناسب است، اگر که بی سروپایی میهمان ما باشد.

من او را تحمل نخواهم کرد.کپیولت: ما او را تحمل خواهیم کرد!

خوب پسر خوبم؟ گفتم تحملش می کنیم. تمام.

چه کسی در اینجا تصمیم می گیرد، من، یا تو؟ تمام.

تحملش نخواهی کرد؟ خدایا، به من صبر عطا کن.

فتنه در جمع میهمانان من؟

این گستاخی است. سزایش را خواهی دید.تیبالت: اما عم جان، این رسوایی است.کپیولت: تمام. تمامش کن. پسرِ شروری هستی! بله شرور!

این رفتار به تو صدمه خواهد زد. اطمینان دارم.

با من جدل می کند. خداوندا، چه موقعی ــ

چه می گفتیم دوستان؟ــ تو یک شروری. دور شو!

ساکت، وگرنه، ــ چراغها را بیشتر کنیدــ شرم آور است،

تو را ساکت خواهم کردــ هان، خوش باشید عزیزان!تیبالت: صلح تحمیل شده، بر نزاعی خصمانه،

تنِ لرزانم را از دو سو می کشد.

اکنون دست از تو برمی دارم. این تجاوز آشکار.

بگذار شیرین بنماید اما به تلخی بدل خواهد شد.

(تیبالت خارج می شود)رومئو: (دست ژولیت را به دست می گیرد)

اگر با دست بی مقدارم بر این معبد مقدس

بی حرمتی کردم، مرتکب گناهِ کوچکی شده ام.

لبانم، این زائران شرمسار، آماده اند

تا خشونتِ دستم را با بوسه یی نرم کنند.ژولیت: زائر صدیق، به دستهایت ناروا ظلم می کنی

که شریف و پارسا به سوی من آمده اند،

همچون دست قدیسان که به سوی دست بوسان.

تماس دستها،بگذار تا تطهیر دلها باشد.*

رومئو: مگر قدیسان لب ندارند؟ژولیت: دارند، ای زائر، اما برای دعا.رومئو: آه، پس قدیسه، بگذار لبها جای دستها را بگیرند،

دعا کنند، تو اجابت کن وگرنه ایمان به یاس بدل خواهد شد.ژولیت: مقدسان قدمی برنمی درند، مگر برای دعا.رومئو: پس قدمی برندار، تا دعای من مستجاب شود.

(رومئو او را می بوسد)

اکنون لبان تو گناه را از لبانم برداشت.ژولیت: پس گناه را به لبهای من کاشت.رومئو: گناهِ لبان من آری، پَسَش می گیرم.

(رومئو او را می بوسد)ژولیت: کتاب بوسه را خوب خوانده یی.دایه: خانم جان، مادر احضارتان کرده.

(ژولیت به سوی مادرش می رود)

رومئو: مادرش کیست؟دایه: یا مریم باکره، چطور نمی شناسی؟

مادرش بانوی این خانه است.

و چه بانوی خوبی، و عاقل و باتقوا!

دخترش را، که با تو صحبت کرد، من بزرگ کرده ام.

بگذار بگویم، هر که او را به دست آورد،

گنج یافته است؟

(دایه کنار می رود)

رومئو: (در کنار) مگر او هم کپیولت است؟

آه، نامه ی اعمال[این کلمه نیفتاده] من در گروِ دشمن است.بن ولیو: برویم، زود، حریف قَدَر است.**رومئو: از همین می ترسیدم، و من بازنده ام.کپیولت: نه آقایان، به این زودی نروید.

ضیافت مختصری در پیش است. ــ

(در گوشش چیزی می گویند)

که اینطور! به هر حال از شما سپاسگزارم.

آقایان محترم سپاسگزارم. شب شما به خیر. ــ

چراغ، چراغ بیاورید. ــ دیگر برویم، وقتِ خواب است.

آی پسر، کجاست این پسرک، دیر شد.

نیاز به استراحت دارم.

(همه بجز دایه و ژولیت خارج می شوند)ژولیت: بیا جلو دایه، آن نجیب زاده چه کسی است؟دایه: فرزند و وارث تیبریوی پیر.ژولیت: آن که هم اکنون خارج می شود کی است.دایه: یا مریم مقدس، او، باید پتروچیوی جوان باشد.ژولیت: آن یکی که ما را نگاه می کند و هیچ نرقصید؟دایه: نمی شناسم.ژولیت: برو نامش را سؤال کن (دایه می رود) اگر ازدواج کرده باشد،

بستر زفافم گور من خواهد شد.دایه: (بازمی گردد)

نام او رومئو، و از خاندانِ مونتاگیو است.

تنها پسر تنها دشمنی شما.ژولیت: تنها عشقم را به تنها نفرتم باختم

نشناخته زود باختم، و دیر شناختم

شگفتا عشق که چنین زاده شد در من

عشقی چنین عزیز به عزیزی چنین دشمندایه: چه می گویی؟ چه می گویی؟ژولیت: شعری که هم اکنون آموختم

(کسی ژولیت را صدا می کند)

از او که هم اکنون با من رقصید.

دایه: الان، الان.

بیا، بیا برویم. غریبه ها همه رفتند.

(آنها خارج می شوند)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*. در این بیت با دو معنایplam به معنای کف دست وplam به معنای برگ نخل بازی شده است. در گذشته

زائران قدس شریف برگ نخل به همراه می آوردند و منظور ژولیت این است که گرفتن دست رومئو مانند

گرفتن برگ نخل مقدس است. ترجمه ی بیت مزبور به زبان فارسی معنی نمی داد. ــ م.

**. اشاره به ضرب المثلی دارد که قبلا رومئو گفته بود:"حریف که قدَر بود بازی مکن، بازنده یی"

 

صحنه چهارم

(رومئو-مرکوشیو و بن ولیو-همراه5یا6 نقاب پوش و مشعل دار- و پسرکی با طبل وارد میشوند)

رومئو: برای ورود بهانه ای بتراشیم

یا بی عذر و بهانه خود را دعوت کنیم ؟بن ولیو: دوران تعارفات و روده درازی تمام شده

و دوران نقاب الهه عشق و شال و کلاه

یا کمان خیزران رنگ رنگ تاتاری

این شکل و شمایل ها بانوان را میترساند

حتی نیاز نیست ورود خود را اعلام کنید

همچون بازی گری ناشی که با لکنت پیش درامد میخواند.

بگذار چنان که مایلند قضاوت کنند.

گردشی با گردش پایشان میدهیم و نا پدید میشویم.رومئو: من مشعل به دست میگیرم به کار یورتمه میخورم نه تاخت

پشت نور مشعل اندوهم دیده نخواهد شد.مرکوشیو: نه نه رومئوی نجیب شنا باید برقصید.رومئو: باور کنید نمیتوانم.شما کفش رقص به پا دارید

و ساق های چابک.پای سربی من توان پرواز ندارد

چنان که گویی به زمین چسبیده باشم.مرکوشیو: شما که عاشقید از بالهای الهه عشق مدد بگیرید

و بر فراز دیگران پرواز کنید.رومئو: الهه عشق پیش از ان که بال پرواز ببخشد

قلبم را آماج پیکان خود کرده است.

بار عشق سنگین است و پشتم را خمانده.مرکوشیو: پشت خمیده دل را میفشارد

عشق ظریف است رومئو میشکند.رومئو: عشق گفتی ظریف است؟به عکس خشن است عشق.

دشوار و بی مبالات است و مثل خار بر دل مینشیند.مرکوشیو : اگر دشوار است دشوار باش با او.

تو هم نیشت را بر ان فرو کن و زمینش بزن-

به من نقابی بدهید تا صورتم را بپوشانم.

نقابی روی نقاب چهره ام.انگاه دیگر مهم نیست

کدام نگاه کنجکاوی زشتی مرا ببیند.

شاخک های این نقاب شرمسار خواهند شد*بن ولیو: بیایید در میزنیم و داخل میشویم.

اما مراقب باشید رومئو رانهایش را به کار اندازد.رومئو: من مشعل داری میکنم .بگذار دلهای شادمان شما

بر فرشهای بی جان پاشنه بکوبند.

من مصداق ان حکایتم که میگوید:

"انکه مرد جنگ نیست مشعل به دست میگیرد."

یا گفته اند:"حریف که قدر بود بازی مکن."مرکوشیو: نه مصداق ان شب گردی که به اسب در گل نشسته می گوید:

"بی حرکت!"

اگر پای تو در گل فرو رفته

یا بلا نسبت تا بنا گوش در عشق فرو رفته بیرونش میکشیم.

بجنبید نور تلف میکنیم.رومئو: نه تلف نمیکنیم.مرکوشیو: منظور این است اقا که با این تاخیر

افتاب س زده تو مشعل به دست داری.

به معنای حرف برس!که از 5حس ما بر امده

و ذکاوت 5تن بر ان نهفته.رومئو: و ما با نیت خیر با نقاب به این جشن امده ایم

اما ذکاوتی در رفتن ما نیست.مرکوشیو: ممکن است بپرسم چرا؟رومئو: دیشب خوابی دیدم .مرکوشیو: من هم دیدم.رومئو: خوب خوابت را بگو.مرکوشیو: خواب دیدم که مردان رؤیایی غالبا دروغ میگویند.رومئو : اما در بستر خواب همه چی حقیقی مینماید مرکوشیو: اه پس بگو شندره جادو**به خوابت امده بود.

او قابله ی پریان استو به خواب خوابگردان می اید.

با قد و بالایی کوچکتر از نگینی عقیق

که بر انگشت کدخدای شهر میدرخشد

و کالسکه اش را خیل مورچگان می کشند

و شبها از بینی خفتگان سر بر می اورد.

پره های چرخ کالسکه اش از پای دراز عنکبوت

چادر کالسکه اش از بال ملخ

افسار مرکبش از تار عنکبوت

قلاده اسبش از شعاع رنگپریده ی مهتاب

و تازیانه از تار ابریشم با دسته ای از استخوان جیرجیرک

ارابه رانش پشه کور کوچولو

به کوچکی ی کمتر از نصف یک شپش

که از لباس یک زن شلخته افتاده باشد.

کالسکه اش پوست خالی یک فندق

که به دست سنجابی خراطی شده باشد

این سنجاب سالها پیش نجار مخصوص پریان بود .

شندره جادو با این دبدبه هر شب هر شب

از مغز عاشقان عبور می کند و آنها خواب عشق می بینند

از زانوی درباریان می گذرد خواب کرنش می بینند

بر نوک شست وکلا می لغزد خواب حق الوکاله می بینند

بر لب زنان می نشیند در جا بوسه شان می گیرد

و تب خال می زنند.

چون که نفسهاشان آغشته به نوعی گوشت گندیده است.

گاهی شندره جادو بر بینی یک درباری می تازد

و بوی پاداشی مخصوص به مشامش می خورد.

و گاه با دم خوکچه به سروقت کشیشی می رود

و این خواب زده ی بیچاره را به عطسه می اندازد

و تقاضای خیرات دیگری به او الهام می شود.

هر از چند گاهی هم گذرش به گردن سربازی می افتد

و سرباز در خواب شیرین دشمن بیگانه را سر می برد

با شمشیر فولاد اسپانیایی به خط دشمن می تازد

و به عمق پنج قلاج به دریای شراب شیرجه می زند.

و آنگاه طنین دهل در گوش کنار خم شراب از خواب می پرد:

با ترس و لرز دعایی می خواند دشنامی می دهد

و دوباره می خوابد. این همان شندره جادوست

که شب هنگام یال اسبان می بافد

و زلف خفتگان را ژولیده می کند.

ژولیدگی این زلفها نشانه ی آن است

که اجنه مکافات می شوند.

این عجوزه همان است که برسینه ی بانوان می نشیند

و چندان می فشارد تا تحمل را بیاموزند

و از آنها زنانی شجاع می سازد.

این که تو دیدی شندره جادو بود.رومئو: بس کن مرکوشیو کافیست.

تو پرت وپلا می گویی.مرکوشیو:البته. من از رؤیا می گویم

که زاده ی مغزهای تنبل و بی کاره است.

چیزی نیست مگر خیالات پوچ

یا ماده یی نازک به نازکی هوا.

باد از آن پایدارتر است چون زوزه لااقل می کشد

و هم اکنون بر سینه ی یخ بسته ی شمال می وزد

از آنجا دوباره خشمگین سر می گرداند

و به جانب جنوب شبنم خیز می توفد.

بن ولیو: این باد ما را با خود برد

شام تمام شد و ما دیر خواهیم رسید.رومئو: می ترسم زود باشد. دلم به شور افتاده

از مکافاتی که بر ستاره ی اقبالم آویخته

و می ترسم امشب بیفتد و میوه ی تلخش

در این شب تاریک ثمر دهد

و جان حقیرم را که در این سینه حبس شده

با مرگی نامتناهی باز پس گیرد.

اما آن که سکان تقدیر مرا به دست دارد

راهنمای مقصد من هم خواهد شد. برویم نجیب زادگان پرشور!بن ولیو: به پیش! طبل ها را بنوازید.

(آنها لحظاتی در صحنه می چرخند و سپس به گوشه یی می روند.)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* نقاب مرکوشیو شاخکهای حشره وار دارد.



12 آذر 1391برچسب:, :: 20:18 ::  نويسنده :

 

صحنه ی سوم

(خانم کپیولت و دایه وارد میشوند)

خانم کپیولت: دایه دخترم کجاست .او را به نزد من بخوان.دایه: چشم خانم به دوشیزه گیم سوگند

گفته ام بیاید - بره کوچولو! دردانه!

خدا به دور-این دختر کجاست ؟ژولیت

(ژولیت وارد میشود)

ژولیت:چه خبر شده؟کی مرا صدا میکند؟دایه:مادرت.ژولیت: مادر من اینجام چه کارم داشتید؟خانم کپیولت:اکنون خواهم گفت-دایهتنهایمان بگذار.

محرمانه است-نه دایه همینجه بمان.

یادم نبود حضور تو هم لازم است.

تو دخترم را از کودکی میشناسی.

دایه:حقا که میشناسم.حتی ساعت سن او را میدانم.خانم کپیولت:هنوز چهارده سالش نشده.دایه :چهارده دندانم را گرو میگذارم(هر چند روزگار برایم چهار دندان بیشتر نگذاشته)

که او چهارده ساله نشده.

به جشن خرمن چه قدر مانده؟خانم کپیولت:دو هفته و خرده ای .

دایه:خرده یا کامل جشن خرمن

هنگام غروب چهارده سالش تمام می شود.

ژولیت و سوزان(خدا روح رفتگان را بیامرزد)

همسن بودند و حالا سوزان پیش خداست.

من لیاقت پرستاری او را نداشتم. اما همان طور که گفتم

شب جشن خرمن ژولیت 14ساله می شود

سوزان هم اگر بود 14 ساله بود.خدایا انگار دیروز بود

روز زلزله- بله 11سال پیش

از شیر گرفتمش(چطور فراموشش کنم؟)

این همه عمر یک طرف و آن روز یک طرف

آن روز به پستانهایم افسنطین مالیده بودم.

چه آفتابی!و من زیر دیوار کبوتر خانه نشسته بودم.

ارباب با شما به مانتوا سفر کرده بود.

خیال می کنید هوش وحواس ندارم؟همانطور که گفتم.

همین که مزه ی دارو را از نوک پستانم چشید

تلخ تلخ- طفلک مسخره! لب بر چید!

و پستان را رها کرد. درست در همان ثانیه

"شترق"!کبوترخانه به صدا درآمد.دو پا داشتم

دو تا هم قرض گرفتم.

از آن روز 11 سال گذشته.

آن روز ها ژولیت روی پای خودش می ایستاد نه خدایا

می توانست بدود افتان و خیزان تلوتلو خوران

روز قبلش با پیشانی به زمین افتاده بود

و آن وقت شوهرم (خدا رحمتش کند مرد خوبی بود)

از زمین بلندش کرد:

"هی!"این جوری حرف میزد:"با صورت زمین می افتی؟

روزی که عقل به کله ات آمد به پشت خواهی افتاد

می فهمی که ژولیت؟"وبه خدای لاشریک

طفلک بیچاره گریه را برید و گفت"آهان!"

روزگار را ببین.شوخی ها راست در می آیند.

اگر هزار سال هم عمر کنم

فراموش نمی کنم که گفت"می فهمی ژول؟"

و طفلک مسخره گریه را برید و گفت"آهان!"خانم کپیولت:کافیست دایه.آسمان ریسمان نبافدایه:چشم خانم.اما فکرش مرا به خنده می اندازد گریه را برید و گفت"آهان!"

در حالی که بالای ابرویش باد کرده بود.

یک باد قلمبه به اندازه یک فندق

چه زمین خوردنی و چه گریه تلخی.

و شوهرم می گفت:"هی با صورت به زمین می افتی؟

وقتی بزرگ شدی به پشت می افتی

مگر نه ژول؟" و او گریه را برید و گفت:"آهان!"ژولیت:دایه دیگر کافیست.دایه:چشم تمام شد. تو برگزیده ی درگاه خدایی. خوشگلترین بچه یی که

بزرگ مرده ام. باید آنقدر زنده بمانم تا عروسی ات را ببینم. از خدا

خواسته ام.خانم کپیولت:گفتی"عروسی"اتفاقا حرف عروسی است

که تو باید حضور داشته باشی - بگو ببینم دخترم

نظرت درباره ی عروس شدن چیست؟ژولیت:افتخاری است که خوابش را نمی بینم.دایه:افتخار؟ اگر خودم شیرت نداده بودم می گفتم

به جای شیر از پستان دایه ات عقل مکیده ای.

خانم کپیولت:خوب حالا به عروسی فکر کن. جوانتر از تو

در ورونا بسیارند که بانوان محترمی شده اند.

حالا همه مادرند. خود من

در همین سن وسال مادر تو بودم

و دخترم که تو باشی حالا یک خانمی. خلاصه می کنم:

کنت پاریس دلاور خواستار عشق توست.دایه:چه مردی خانم - خانم چه مردی به دنیا می ارزد-

سرمشق مردان جهان است.خانم کپیولت:در گلستان ورونا چنین گلی نروییده.دایه بله گل حقیقتا گل.خانم کپیولت:چه می گویی؟ آیا عشق او را می پذیری؟

امشب در ضیافت ما میزبانش خواهی شد.

کتاب چهره ی این جوان را ورق بزن

و کلمات دلپذیرش را که به خط خوش نوشته بخوان.

و هماهنگی خط و و کلام را بسنج

و ببین چه سان همسنگ محتواست.

و هر جایش که مبهم و ناخواناست

به حاشیه ی چشمها رجوع کن.

این دفتر ارجمند عشق این عاشق جلد نشده

نیاز به تو دارد که جلدش کنی

زیستگاه ماهی دریاست و چه منظر زلالی:

زیبایی باطن پیچیده د زیبایی ظاهر!

شکوه این کتاب چشمهای بسیار را خیره کرده

چرا که در جلد زرینش داستانی زرین نهفته داردو

آیا مایلی در محتوای آن شریک شوی؟

وصلت با او چیزی از حسن تو نخواهد کاست.دایه:نخواهد کاست؟ خواهد افزود!

زنان در کنار مردان به چشم می آیند.خانم کپیولت:خلاصه بگو. آیا عشق پاریس را می پسندی؟ژولیت:برای پسند نگاهش خواهم کرد اگر که نگاه پسند آور است.

اما همانقدر دقیق خواهم شد

که رضایت شما توان پرواز به چشمانم می بخشد.

(پیتر وارد می شود)

پیتر:بانوی من مهمانها آمده اند.شام آماده است. شما را می پرسند

بانوی جوان را سراغ می گیرند.در آشپزخانه دایه را ناسزا می گویند

که غایب است. و همه چیز فوریت است. من باید پذیرایی کنم. تمنا

دارم با من بیایید.خانم کپیولت:هم اکنون می آییم.

(پیتر خارج می شود)

 



12 آذر 1391برچسب:, :: 20:15 ::  نويسنده :

صحنه دوم

(کپیولت-کنت پاریس و خدمتگاری وارد می شوند)

 

کپیولت :امامونتاگیو هم به به قدر من مسئول است

وکیفرمان یکسان وسخت نیست به گمانم*

برای سالخوردگان تاصلح و آرامش را حفظ کنند.

پاریس: برای مردان شرافتمند-چون شمادو تن

دریغ است که اینهمه سال با کینه سر کنید.

اکنون سرور من پاسخ تقاضای مرا چگونه می دهید؟

کپیولت: چیزی نه بیشتر از ان چه تا کنون بارها گفته ام.

دخترک من خام است و با این جهان بیگانه.

هنوز چهارده بهار را پشت سر ننهاده.

بگذارید دوبهار دیگربه جهان فخر فروشد

تنش رسیده شود خونش شاید بجوشد

پاریس: جوانتر از او بسیار دیده ام که مادرانی خوشبختند.

کپیولت: مادرانی خوشبخت شاید اما آسیب دیده.

زمین جز او امید دیگری برای من ننهاده

و او تنها بانوی من است در زمین.

بااین حال جلبش کنید پاریس عزیز دلش را به دست آورید.

خرسندی من تنها جزیی از رضایت اوست

و اگر دل کوچکش را به شما بسپارد

خرسندی مرا نیز به همراه خود دارد.

بر آنم که امشب به سنت دیرین جشنی بگیرم

و میهمانان بسیاری را فرا خوانده ام

آنها که دوست می دارم ازجمله شمارا

همچون تنی دیگر بر شمار دوستانم می افزایم.

سرای حقیر من امشب میزبان ستارگان زمینی است

تا آسمان تیره ی شب را نورباران کنند.

ضیافتی چنان که جوانان نیرومند

در فصل بهار بر فراز کوهساران احساس می کنند

هنگامی که زمستان لنگ لنگان دور می شود.

در خانه ی من میان شکوفه های رازیانه بگردید

همه را گوش کنید همه را تماشا کنید

و به آنکه شایسته تر است دل ببندید.

دختر من هم یکی از بیشمار دختران است.

یکی بیش نیست در شمار اما یگانه است.

با من بیایید.(به پیتر خدمتگار نزدیک می شود و فهرست میهمانان را به او می دهد)

برو پسر راه بیفت.

در شهر ورونا بگرد و این نامها را بجوی.

هر که نامش در اینجاست دعوت کن و بگو

در خانه ی من امشب به روی آنها باز است.

(کپیولت و پاریس خارج می شوند)

پیتر: هر که نامش در اینجاست پیدا کن.

در اینجا چه نوشته کفاش با خط کش

خیاط با قالب کفاشی ماهیگیر با قلم

و نقاش با تور ماهیگیری سر و کار دارد.

اما من باید این نامها را بجویم

که مرقوم شده من از کجا بدانم کیست که نامش را

در اینجا مرقوم فرموده اند.باید با سوادی پیدا کنم.

آهان!بخت یار من بود.

(رومئو و بن ولیو وارد می شوند)

بن ولیو: (به رومئو)عجب آتشی آتش دیگر را خاموش می کند

و دردی موجب تسکین دردی دیگر.

سرگیجه داری برعکس بچرخ سرگیجه می رود.

اندوهی یا دیدن اندوهیدیگر می کاهد.

بگیریم چشم تو دچار بیماری است

داروی تلخی در آن بریز التیام می یابد

رومئو: پمادی از برگ بارهنگ عالی است.

بن ولیو: برای چه کاری لطفا؟

رومئو: برای خراش پا خون را بند می آورد!

بن ولیو: دیوانه شدی رومئو؟

رومئو: دیوانه نه اما بیش از دیوانگان در بندم.

پشت دری بسته بی آب ودانه

شلاق خورده و مجروح و-سلام دوست من!

پیتر: ( سر رسیده)خدا یارتان آقا سواد خواندن دارید؟

رومئو: بله می توانم بخوانم آنچه بر پیشانیم نوشته.

پیتر: خواندن آن سواد نمی خواهد.خدا اجرتان بدهد

آیا چیزی که اینجا نوشته شده بلدید بخوانید؟

رومئو: اگر خط وزبانش را رابشناسم.

پیتر: جوان صادقی هستید خدا نگهدارتان.(می خواهد برود)

رومئو: صبرکنم جانم خواندن می دانم(نامه را می خواند)

سینیور مارتینو-همسرودخترانش

کنت آنسلم-وخواهران وجیهش

بیوه ی ویترو ویو

سینیور پلاسنتیو و خواهر زاده های دلفریبش

مرکوشیو و برادرش والنتاین

عموی من کپیولت-همسر و دخترانش

خوهر زاده ی زیبایم روزالین و لیویا

سینسور والنسیو و عموزاده اش تیبالت

لوچیو و هلنای زنده دل

چه جمع دلفریبی.به کجا دعوت شده اند؟

پیتر: اون بالا.

رومئو: برای چه؟شام؟

پیتر: برای منزل ما.

رومئو: منزل چه کسی ؟

پیتر: منزل اربابم.

رومئو: البته حق باتوست اول باید این را می پرسیدم.

پیتر: بدون اینکه سؤال کنید می گویم.ارباب من همان کپیولت بزرگ و

پولدار است.و شما جوان رعنا اگر از طایفه مونتاگیو نباشید قدم رنجه

کنیدو جام شرابی بپیمایید.خدا نگهدارتان.

(پیتر خارج می شود)

بن ولیو: دیدی رومئو در این ضیافت سالانه ی کپیولت ها

روزالین زیبا هم که اینهمه دلت را ربوده خواهد آمد.

زیبارویان ورونا همه جمعند

تو هم در آنجا حاضر شو و با چشمانی منصف

چهره اش را با دیگرانی که نشانت خواهم داد قیاس کن

تا ببینی در میان جمع قوی تو کلاغی بیش نیست.

رومئو: چشم سر باخته اگر به مذهبش پشت کند مرتد است

و اشک آری به کیفر دروغ بدل به آتش خواهد شد.

و این چشمهای همواره غرق آب

این بدعتگذاران شفاف آنگاه سوزاندنی است.

کسی زیباتر از محبوب من؟ خورشید جهاندیده

یگانه تر از او از آغاز خلقت ندیده .

بن ولیو: آه زیباییش تو را فریفت چون تنها دیدیش

خودش را با خودش سنجیدی با یک چشم.

ترازوی بلورین چشمها را به میان زیبایان دیگر ببر.

عشق خود را با وزنه های دیگر بسنج

با ستارگانی که در این مجلس نشانت خواهم داد

 



12 آذر 1391برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده :

شخصیت ها:

رومئو                                  Romeo       پسرمونتاگیو

مونتاگیو                          Montague        بزرگ خاندان مونتاگیودرورنا-پدر رومئو

خانم مونتاگیو            Lady montague       مادر رومئو

بن ولیو                          Benvolio          خویشاوندمونتاگیو-دوست رومئو

آبراهام                          Abraham          خدمتگارخانواده مونتاگیو

بالتازار                          Balthasar         خدمتگارمخصوص رومئو

ژولیت                                Juliet          دخترکپیولت

کپیولت                             Capulet         بزرگ خاندان کپیولت-پدرژولیت 

خانم کپیولت               Lady Capulet        مادرژولیت 

دایه                                   Nurse         پرستارژولیت

تیبالت                                Tybalt         خویشاوند کپیولت

پتروچیو                         Petuchio          همراه تیبالت

برادرزاده ی کپیولت   Capulets Cousin      

همسرایان                            Chorus

سمپسون                          Sampson        خدمه

گرگوری                         Gregory          خدمه

پیتر                                   Peter          دلقک

خدمتگاران دیگر      Other servingmen

اسکالوس                        Escalus          حاکم ورونا

پاریس                               Paris          خویشاونداسکالوس-خواستگارژولیت

مرکوشیو                      Mercutio         خویشاونداسکالوس-دوست رومئو

خدمتگارپاریس             Paris Page         

پدرلارنس              Friar Lawrence       راهب

پدرجان                       Friar John        راهب

عطار                       Apothecary        داروساز

چند همشهری   Three or Four Citizens   (سه تا چهار) 

نوازندگان            Three musicians       (سه تا چهار)      

قراولان             Three watchmen       (سه تا)

میهمانها-نقابدارها-مشعلدارها-پسرکی باطبل-نوازندگان-آقایان وخانمهای محترم-خدمه ی تیبالتها-خدمتگاران دیگر.

 پرده ی اول

 رومئو و ژولیت

 پیش درآمد

 همسرایان وارد می شوند

دوخانواده دو قوم-یکسان در شان ومقام

در ورنا-شهری زیبا-شهری خوش نام

زخم دیرین بردل-کینه ای کهنه برجان

دست می آلایندیاران-خیره-برخون یاران

نطفه عشقی شوم می روید-ازجهان برین

جفتی دلداده می ربایدباستارگان قرین

تا مگرپایان گیرداین کژآیین بی پایان

باپ÷واک رعب انگیزعشقی مرگ-نشان

قصه ای داریم امشب-صحنه ایی پرشور-پرمعنا

قصه ای شیرین به چشم وگوش-اماتلخ وپرسودا

گوش می خواهیم شنوا-چشم می خواهیم گریان

نقص اگر می بینیدازماست-کیست بی نقصان

صحنه ی اول

 (سمپسون وگرگوری-دستی برشمشیرودستی بر سپر-ازخانه ی کپیولت خارج می شوند)

 سمپسون: گرگوری-به مردانگی سوگند-مابزدل نیستیم.

گرگوری: البته-وگرنه بع بع می کردیم.

سمپسون: یعنی گردن به زورنمی دهیم-شمشیرمی کشیم.

گرگوری: سرت را بالابگیر-ببینم گردنی هست؟

سمپسون: خشم بگیرم زودشمشیر می کشم.

گرگوری: امادیرخشم می گیری.

سمپسون: حتی سگی ازفامیل مونتاگیومراتحریک می کند.

گرگوری: تحریک یعنی فرار-شجاعت یعنی ایستادن-اگر تحریک شدی فرارکن.

سمپسون: سگی ازفامیل مونتاگیومراهم تحریک به ایستادن می کند.من باهمه ی آنهاسرجنگ دارم-زن یامرد-فرقی نمی کند.

گرگوری: این نشانه ی ضعف است.

سمپسون: آدم ضعیف باهمه دشمنی می کند.*

سمپسون: حق باتوست.زنان رامعاف می کنم.آنهابه کاردیگری می آیند.امامردان-مردانشان راازکارمی اندازم.

گرگوری: آقاجان-جنگ میان ماواربابان ماست.

سمپسون: فرقی نمی کند.من رحم نمی کنم.

هنگام جنگیدن بامردان-بایدبازنان

محترمانه رفتارکرد.قدرمردرابهترمی شناسند.

گرگوری: آری-زنان بایک نگاه تورا می شناسند.**                                                                  ماده هاقدرنرخودراخوب می دانند.

 بکش بیرون...کاردت را.کسی ازخانه مونتاگیوها می آید.

                   (آبراهام وخدمتگاری دیگرواردمی شوند.)

سمپسون: کاردمن بیرون است.توشروع کن-پشت سرتوآماده ام.

گرگوری: آماده ی فرار؟

سمپسون: به من اعتمادکن.

گرگوری: نه-قابل اعتمادنیستی.

سمپسون: کاری کنیم که قانون طرف ماباشد.بگذارآنهاشروع کنند.

گرگوری: من روی ترش می کنم-هرطورمی خواهندتعبیرکنند.

سمپسون: نه-هرطورجرات دارند.من شستم راگازمی گیرم.اینطور!ازصدناسزابدتراست.

                                     (سمپسون شست خودرابه علامت بی ادبی گازمی گیرد.)

آبراهام: شست خودرابه طرف ماگازمی گیرید-آقا؟

سمپسون: شست خودم بود-حضرت آقا.

گرگوری: شست خودتان رابه ماحواله می کنید-آقا؟

سمپسون: (کنار.به گرگوری)اگربگویم بله حق باماخواهدبود؟

گرگوری: (کنار.به سمپسون)نه.

سمپسون: نخیرآقا.من به شماحواله ندادم.اماشست انگشتم راگازگرفتم-آقا.

گرگوری: سرجنگ داریدحضرت آقا؟

آبراهام: جنگ فرمودید؟ نخیرآقا.

سمپسون: اگردارید-آقامن حاضرم.ارباب من هم به خوبی ارباب شماست.

ابراهام: بهترنیست-درست؟

سمپسون: خب...ا..!

                                             (بن ولیوواردمی شود.)

گرگوری: (کنار.به سمپسون)بگوارباب مابهتراست-یکی ازاقوام ارباب می آید.

سمپسون: نه-ارباب مابهتراست آقا.

آبراهام: ترسودروغگو!

سمپسون: اگرمردی شمشیربکش-گرگوری یادت باشد-سریع وپرصدا.

                                                                        (آنها می جنگند.)

بن ولیو: (شمشیرش رامی کشد)کافیست احمقها.شمشیرهاراغلاف کنید.معلوم هست چه می کنید؟          

(تیبالت-شمشیرکشان واردمی شود.)

تیبالت: چه؟ براین بیچاره های ناتوان شمشیرمی کشید؟

 برگردبن ولیو-و

 مرگ خودرابین.

بن ولیو: قصدمن صلح دادن بود.شمشیرت را غلاف کن.

یابکوش  این مردان راازهم جداکنیم.

تیبالت: صلح-باشمشیرآخته!ازاین کلمه بیزارم-

همانقدرکه ازجهنم-و

همه ی مونتاگیوها-وتو!

ازخودت دفاع کن بزدل.                                            (می جنگد)   

                    (سه چهارنفرباچوب وچماق واردمی شوند)

چماقدارها: چوب-چماق-شمشیر!حمله!تارومارشان کنید!

مرگ بر کپیولت ها!مرگ بر مونتاگیوها!

                (کپیولت وهمسرش با لباس خانه واردمی شوند)

کپیولت: این چه بلوایی است؟شمشیربلندمرابیاورید-اهه!

خانم کپیولت: عصا-عصابیاورید.شمشیربرای چه؟

           (مونتاگیوی پیروهمسرش واردمی شوند)

کپیولت: شمشیرم کو.مونتاگیوی خرفت هم اینجاست.

برق شمشیرش را به چشم من می کشد.

مونتاگیو: کپیولت فرومایه!رهایم کنید.بایدنشانشان بدهم.

خانم مونتاگیو: حق نداری قدمی به به دشمن نزدیک شوی.

                     (شاهزاده اسکالوس با ملتزمین واردمی شوند)

شاهزاده: ای دشمنان صلح-ای رعایای سرکش.

ای حرمت شکنان این سرای برادرکش

خون همسایه است این که برتیغتان زنگارخورده.

نمی شنوند-آی مردان-جانوران که خون ارغوانی ازخشمتان به خروش آمده.

هشدارمی دهم که سلاح بدخواه خودبرزمین افکنید

وبه سخنان حاکم خشمگین خودگوش کنید.

سه بارفتنه محلی به خاطرحرف های پ

توسط شما-کپیولت پیر-وشمامونتاگیو-

آرامش خیابانهای صلح آمیزمارابرهم زد

ومردم باستانی وروناراواداشته تا

شمشیرهای زنگارگرفته راازغلاف بیرون کشند.

صلح شمشیررامی فرساید-اماکینه ی فرسوده ی شما

زنگارراازشمشیرمی زداید.

اگراین خیابانها باردیگرروی آشوب ببیند

بازندگی خودبهای صلح راخواهیدپرداخت.

اکنون همگی متفرق شوید.

شما-کپیولت-همراه من بیایید-

و-مونتاگیو-شمابعدازنیمروز

به مسندقانون وقضاوتمان خواهیدآمد

تاداوری مارا ازاین بلوابشنوید.تکرارمی کنم

اگرزودمتفرق نشویدکیفرتان مرگ است!

 (همه به جزمونتاگیو-خانم مونتاگیووبن ولیوخارج می شوند)

مونتاگیو: (به بن ولیو)چه کسی این بلوای کهنه راتازه کرد؟

حرف بزنیدبرادرزاده.شماازآغازدراینجابودید؟

بن ولیو: وقتی رسیدم خدمتگاران دشمن شما-

باخدمتگاران شماآماده نزاع بودند.

به قصداستقرارصلح شمشیرکشیدم-

که تیبالت باشمشیری آخته وچهره ای برافروخته سررسید-

چنانکه فریادخشمش گوشم رامی آزرد.

شمشیرگردسرمی چرخاندوهوارامی شکافت-

چنان-که گویی صفیرشمشیرش تنهاخودش رابه سخره گرفته بود.

هنوزچنگ ودندان نشان می دادیم که طرفین

ازهرگوشه سبزمی شدندوبه جان هم می افتادند.

تاکه شاهزاده آمدوطرفین راجداکرد.

خانم مونتاگیو: رومئوکجاست؟امروزاورادیده ای؟

چه شادمانم که دراین غوغاحضورنداشت.

بن ولیو: بانوی من-ساعتی پیش ازآن که خورشیدمقدس

ازدریچه طلایی مشرق سربرارد

خاطرافسرده ام مراازخانه بیرون راند.

برسایه ی چنارستانی درمغرب شهر

پسرتان رادیدم که گردش سحرگاهی می کرد.

به سویش شتافتم-امامراندیده گرفت

ودرپناه درخت زاری پنهان شد

ودرآن خلوت صبح-احساسات اورا باخودقیاس مس کردم

                             (که هرچه بیشتربکاوم کمترمی یابم-

 



موقعی که هجده ساله بود، دلباخته دختری بیست و پنج ساله به نام "آن هثوی" از دهکده مجاور شد. از آن زمان زندگی پر حادثه شکسپیر آغاز شد...

 


ویلیام شکسپیر (۱۶۱۶-۱۵۶۴) را بزرگ‌ترین نمایشنامه‌‌نویس در زبان انگلیسی دانسته‌اند.
به همان درجه که سعدی، حافظ و فردوسی مظهر تفکر و زبان و ادبیات ایرانیان هستند و گفته‌های آنان زبانزد خاص و عام است، شکسپیر هم در تمدن انگلستان مقامی بسیار ارجمند دارد که شواهد آن در تشکیل انجمن‌های مخصوص برای قرائت نمایشنامه‌های او، دسته‌های سیار یا ثابت هنر پیشگان حرفه‌ای یا تفننی به نام "گروه شکسپیر" و همچنین تصاویر و مجسمه‌های متعدد از او و بازیگران نمایشنامه‌های او، نامگذاری خیابانها، خانه‌ها و حتی میکده‌ها به نام او کاملاً مشهود و محقق است. حتی جملات و گفته‌های او به صورت کلمات قصار و ضرب المثل در گفتگوهای روزمره به گوش می‌‌رسد، بدون این که گوینده یا شنونده از منبع حقیقی آن آگاه باشد.

زندگی نامه:
در اوایل قرن شانزدهم میلادی در دهکده‌ای نزدیک شهر استرتفورد در ایالت واریک انگلستان زارعی موسوم به ریچارد شکسپیر زندگی می‌‌کرد. یکی از پسران او به نام "جان" در حدود سال ۱۵۵۱ به شهر استرتفورد آمد و در آنجا به شغل پوست فروشی پرداخت و "ماری آردن" دختر یک کشاورز ثروتمند را به همسری برگزید. ماری در ۲۶ آوریل ۱۵۶۴ پسری به دنیا آورد و نامش را "ویلیام" گذاشت. این کودک به تدریج پسری فعال، شوخ و شیطان شد، به مدرسه رفت و مقداری لاتین و یونانی فرا گرفت. ولی به علت کسادی شغل پدرش ناچار شد برای امرار معاش، مدرسه را ترک کند و شغلی برای خود برگزیند. برخی می‌گویند اول شاگرد قصاب شد و چون از دوران نوجوانی به قدری به ادبیات دلبستگی داشت که معاصرین او نقل کرده‌اند، در موقع کشتن گوساله خطابه می‌‌سرود و شعر می‌‌گفت.

در سال ۱۵۸۲ موقعی که هجده ساله بود، دلباخته دختری بیست و پنج ساله به نام "آن هثوی" از دهکده مجاور شد و با یکدیگر عروسی کردند و به زودی صاحب سه فرزند شدند. از آن زمان زندگی پر حادثه شکسپیر آغاز شد و به قدری تحت تأثیر هنرپیشگان و هنر نمایی آنان قرار گرفت که تنها به لندن رفت تا موفقیت بیشتری کسب کند و بعداً بتواند زندگی مرفه تری برای خانواده خود فراهم نماید.
پس از ورود به لندن به سراغ تماشاخانه‌های مختلف رفت و در آنجا به حفاظت اسبهای مشتریان مشغول شد ولی کم کم به درون تماشاخانه راه یافت و به تصحیح نمایشنامه‌های ناتمام پرداخت و کمی بعد روی صحنه تئاتر آمد و نقشهایی را ایفا کرد. بعدا وظایف دیگر پشت صحنه را به عهده گرفت. این تجارب گرانبها برای او بسیار مورد استفاده واقع شد و چنان با مهارت کارهایش را پیگیری کرد که حسادت هم قطاران را برانگیخت.
در آن دوره هنرپیشگی و نمایشنامه‌نویسی حرفه‌ای محترم و محبوب تلقی نمی‌شد و طبقه متوسط که تحت تأثیر تلقینات مذهبی قرار داشتند، آن را مخالف شئون خویش می‌‌دانستند. تنها طبقه اعیان و طبقات فقیر بودند که به نمایش و تماشاخانه علاقه نشان می‌‌دادند.
در آن زمان بود که شکسپیر قطعات منظومی سرود که باعث شهرت او شد و در سال ۱۵۹۴ دو نمایش کمدی در حضور ملکه الیزابت اول در قصر گوینویچ بازی کرد و در ۱۵۹۷ اولین کمدی خود را به نام "تقلای بی فایده عشق" در حضور ملکه نمایش داد و از آن به بعد نمایشنامه‌های او مرتباً تحت حمایت ملکه به صحنه تئاتر می‌‌آمد.
الیزابت در سال ۱۶۰۳ زندگی را بدرود گفت، ولی تغییر خاندان سلطنتی باعث تغییر رویه‌ای نسبت به شکسپیر نشد. جیمز اول به شکسپیر و بازیگرانش اجازه رسمی برای نمایش اعطا کرد. نمایشنامه‌های او در تماشاخانه "گلوب" که در ساحل جنوبی رود تیمز قرار داشت، بازی می‌‌شد. بهترین نمایشنامه‌های شکسپیر درهمین تماشاخانه گلوب به اجرا درآمد. هرشب شمار زیادی از زنان و مردان آن روزگار به این تماشاخانه می‌‌آمدند تا شاهد اجرای آثار شکسپیر توسط گروه پر آوازه "لرد چیمبرلین" باشند. اهتزاز پرچمی بر بام این تماشاخانه نشان آن بود که تا لحظاتی دیگر اجرای نمایش آغاز خواهد شد. در تمام این سالها خود شکسپیر با تلاشی خستگی ناپذیر - چه در مقام نویسنده و چه به عنوان بازیگر- کار می‌‌کرد. این گروه، علاوه بر آثار شکسپیر، نمایشنامه‌هایی از سایر نویسندگان و از جمله آثار "کریستوفر مارلو" ی گمشده و نویسنده نو پای دیگر به نام "جن جانسن" را نیز به اجرا در می‌‌آورند، اما احتمالاً آثار استاد "ویلیام شکسپیر" بود که بیشترین تعداد تماشاگران را به آن تماشاخانه می‌‌کشید.
این تماشاخانه به صورت مربع مستطیل دو طبقه‌ای ساخته شده بود، که مسقف بود ولی خود صحنه از اطراف دیواری نداشت و تقریباً در وسط به صورت سکویی ساخته شده بود و به ساختمان دو طبقه‌ای منتهی می‌‌گشت که از قسمت فوقانی آن اغلب به جای ایوان استفاده می‌‌شد.
شکسپیر بزودی موفقیت مادی و معنوی به دست آورد و سرانجام در مالکیت تماشاخانه سهیم شد. این تماشاخانه در سال ۱۶۱۳ در ضمن بازی نمایشنامه "هانری هشتم" سوخت و سال بعد بار دیگر افتتاح شد، که آن زمان دیگر شکسپیر حضور نداشت، چون با ثروت سرشار خود به شهر خویش برگشته بود. احتمالاً شکسپیر در سال ۱۶۱۰ یعنی در ۴۶ سالگی دست از کار کشید و به استرتفرد بازگشت، تا درآنجا از هیاهوی زندگی در شهر لندن دور باشد. چرا که حالا دیگر کم و بیش آنچه را که در همه آن سالها در جستجویش بود به دست آورده بود. نمایش نامه‌هایی که در این دوره از زندگیش نوشته " زمستان" و " توفان" هستند که اولین بار در سال ۱۶۱۱ به اجرا در آمدند. در آوریل سال ۱۶۱۶ شکسپیر چشم از جهان بست و گنجینه بی نظیر ادبی خود را برای هموطنان خود و تمام مردم دنیا بجا گذاشت. آرمگاه او در کلیسای شهر استرتفورد قرار دارد و خانه مسکونی او با وضع اولیه خود همیشه زیارتگاه علاقمندان به ادبیات بوده و هر سال در آن شهر جشنی به یاد این مرد بزرگ برپا می‌گردد.

مجموعه آثار:

با توجه به تعداد نمایشنامه‌هایی که هر ساله از شکسپیر به صحنه می‌آمد، می‌توان این طور نتیجه گرفت که او آنها را بسیار سریع می‌نوشته‌است. مثلاً گفته شده او فقط دو هفته وقت صرف نوشتن نمایشنامه "زنان سر خوش وینزر" (که در سال ۱۶۰۱ اجرا شد) کرده است. البته این بسیار هیجان آور است که شکسپیر را در حالتی شبیه به آنچه در این نقاشی می‌بینیم، در ذهن مجسم می‌کنیم، که تنها با تخیلات و الهامات خود در یک اتاق زیر شیروانی کوچک نشسته است و با شتاب چیز می‌نویسد، اما واقعیت غیر از این بود. آن طور که گفته می‌شود شکسپیر بیشتر نمایشنامه هایش را دراتاق کوچکی در انتهای ساختمان تماشاخانه می‌نوشته است. به احتمال زیاد شکل فشرده‌ای از نمایشنامه را از طرح داستان گرفته تا شخصیتها و سایر عناصر نمایشی، با شتاب به روی کاغذ می‌‌آورده... بعد آن را کمی می‌پرورانده و در پایان، زمانی که بازیگرها خود را با نقشهای نمایشی انطباق می‌‌دادند، شکل نهایی آن را تنظیم می‌کرده است. طرحهای شکسپیر اغلب چیز تازه‌ای نیستند. در حقیقت او این قصه را از خود خلق نمی‌کرده، بلکه آنها را از منابع مختلفی مثل تاریخ، افسانه‌های قدیمی و غیره بر می‌گرفته است. یکی از منابع آثار شکسپیر کتابی بوده به نام "شرح وقایع انگلستان، اسکاتلند و ایرلند" اثر "هالینشد" شکسپیر قصه‌های بسیاری از نمایشنامه خود را از جمله: "هانری پنجم"، "ریچارد سوم" و "لیر شاه" را از همین کتاب گرفت.

ازدیگر آثاری که از نمایشنامه‌های شکسپیر به جا مانده است می‌توان به: هملت، شب دوازدهم، اتلو، هانری چهارم، هانری پنجم، هانری ششم، تاجر ونیزی، ریچارد دوم، آنطور که تو بخواهی، رُمئو و ژولیت، مکبث، توفان، تلاش بی ثمر عشق ... اشاره کرد.
نمایشنامه رُمئو و ژولیت در پنج پرده و بیست و سه صحنه تنظیم شده و، اگر نمایشنامه تیتوس اندرونیکوس را به حساب نیاوریم، اولین نمایشنامه غم انگیز شکسپیر محسوب می‌شود. تاریخ قطعی تحریر آن معلوم نیست و بین سالهای ۱۵۹۱ و ۱۵۹۵ نوشته شده، ولی سبک تحریر و نوع مطالب و قراین دیگر نشان می‌‌دهد، که قاعدتاً بایستی مربوط به سال ۱۵۹۵ باشد.

هاملت
بزرگ‌ترین نمایشنامه تمامی اعصار است. هملت بر تارک ادبیات نمایشی جهان خوش می‌درخشد. دارای نقاط اوج، جلوه‌ها و لحظات بسیار کمیک است. می‌توان بارها و بارها سطری از آن را خواند و هر بار به کشفی تازه نایل شد. می‌توان تا دنیا، دنیاست آن را به روی صحنه آورد و باز به عمق اسرار آن نرسید. انسان خود را در آن گم می‌کند، گاه به بن بست می‌رسد، گاه لحظاتی سرشار از خوشی و لذت می‌آفریند و گاه انسان را به اعماق نومیدی می‌کشاند. بازی در این نقش، انسان را با تمام ذهن و روحش درگیر خود می‌کند و او را در خود فرو می‌برد.

 



 

برگردان: رضا قيصريه

 در غذا خوري هنري باز شد و دو نفر آمدند تو. نشستند پشت پيشخوان.
جورج پرسيد:«چي ميل داريد؟»
يکي از آن‌ها گفت:«نمي‌دونم. تو چي مي‌خواي بخوري، آل؟»
آل گفت:«نمي‌دونم چي مي‌خوام بخورم.»
بيرون هوا داشت تاريک مي‌شد. نور چراع خيابان از بيرون پنجره مي‌تابيد تو.

 دو تا مرد کنار پيشخوان صورت غذ را خواندند. از انتهاي پيشخوان، نيک آدامز

 نگاهشان مي‌کرد. وقتي که آن‌ها آمدند تو، او داشت با جورج حرف مي‌زد.
اولي گفت:«گوشت سرخ کرده خوک مي‌خوام، با سس سيب و پوره سيب‌

زميني.»
«اين يکي الان حاضر نيست.»
«پس مرض داشتين توي صورت غذا نوشتين؟»

 


جورج توضيح داد:«اين براي شامه. ساعت شش حاضر مي‌شه.»
جورج نگاهي به ساعت ديواري پشت پيشخوان انداخت.
« ساعت پنجه.»
دومي گفت:« ساعت پنج و بيست دقيقه ست.»
«بيست دقيقه جلو مي‌ره.»
اولي گفت:«اه، گور پدر ساعت. پس چي دارين که بخوريم؟»
جورج گفت:«همه رقم ساندويچ داريم که مي‌تونم براتون بيارم. رون خوک با تخم مرغ

داريم. ژامبون با تخم مرغ، جگر با ژامبون، استيک.»
« يه خوراک جوجه بهم بده با نخود سبز، سس کِِرم و پوره سيب‌زميني.»
«اينم براي شامه.»
«هر چي مي‌خوانم براي شامه، اين چه وضعشه؟»
«مي‌تونم براتون رون خوک با تخم مرغ بيارم، ژامبون با تخم مرغ، جگر با...»
مردي که اسمش آل بود گفت:« برو همون تخم‌مرغ با رون خوکت رو بيار.» يک کلاه لبه‌

دار به سر داشت و يک پالتوي مشکي تنش بود که دکمه‌هاش تا بالا بسته بود، ريز نقش

بود و رنگ پريده، با ابروهاي نازک. شال‌گردن ابريشمي به گردنش بسته بود و دستکش

 هم داشت.
 ديگري گفت:«براي من ژامبون و تخم‌مرغ بيار.» تقريباً هم‌هيکل آل بود. قيافه‌هاشان با

هم فرق داشت ولي عين دو قلوها لباس پوشيده بودند. هر دوتاشان پالتوهاي خيلي

چسباني تنشان بود. و نشستند، سرشان را آوردند جلو، و تکيه دادند روي پيشخوان.
آل پرسيد:«چيزي واسه نوشيدن ندارين؟»
جورج گفت:«آبجو، نوشابه، جينجرايل.»
«مقصودم يه چيزيه که بشه بالا انداخت.»
«بهتون که گفتم.»
ديگري گفت:«عجب شهر گنديه. اسمش چيه؟»
«ساميت.»
آل به رفيقش گفت:«تو تا حالا اسمشو شنيده بودي؟»
رفيقش جواب داد:«نه».
آل پرسيد:«شماها شب که مي‌شه، چيکار مي‌کنين؟»
رفيقش گفت:«شام مي‌خورن، ميان اين‌جا و شام معروفشو مي‌لمبونن.»
جورج گفت:«درسته.»
آل از جورج پرسيد:«پس به عقيده تو درسته؟»
«معلومه.»
«بچه زبلي هستي، مگه نه؟»
«درسته.»
آن که ريزه بود گفت:«هيچم زبل نيستي. آل، توميگي زبله؟»
آل جواب داد:«هالوئه.» رو کرد به سمت نيک:«اسمت چيه؟»
«آدامز.»
آل گفت:«يه بچه زبل ديگه. درست مي‌گم، ماکس؟»
ماکس گفت:« اين شهر پر از بچه‌هاي زبله.»
جورج دو بشقاب روي پيشخوان گذاشت، يکي با ران خوک و تخم‌مرغ و ژامبون و يکي

ديگر هم با ژامبون و تخم‌مرغ. کنارشان هم دو طرف کوچک با سيب‌زميني‌ سرخ‌کرده

گذاشت و دريچه‌اي را که به آشپز خانه باز مي‌شد بست.
از آل پرسيد:«کدومش مال شماست؟»
«يادت نمياد؟»
«تخم‌مرغ با رون خوک.»
ماکس گفت:«نگفتم چه زبله.» به جلو خم شد و تخم‌مرغ با ران خوک را برداشت. هر دو

بي‌آن‌که دستکش‌هاشان را در بياورند، بنا کردند به خوردن. جورج غذا خوردنشان رانگاه

 مي‌کرد.
ماکس به جورج نگاه کرد و گفت:«چي‌چي رو نيگا مي‌کني؟»
«هيچ‌چي رو.»
«بهت مي‌گم داشتي نيگا مي‌کردي. داشتي منو نيگا مي‌کردي.»
آل گفت:«شايد اين بابا منظوري نداشته باشه، ماکس.»
جورج خنديد.
ماکس بهش گفت:«هيچم خنده نداره. جدي مي‌گم، هيچم خنده نداره، فهميدي؟»
«عيبي نداره.»
ماکس رو کرد به آل:«که اين‌طور، مي‌گه عيبي نداره. اين ديگه خيلي جالبه. اون فکر

مي‌کنه که عيبي نداره.»
آل گفت:«مخش خوب کار مي‌کنه.» به خوردن ادامه دادند.
آل از ماکس پرسيد:«هي، اون بچه زبله که اون ته پيشخوان نشسته اسمش چيه؟»
ماکس به نيک گفت:«هي، بچه زبل، از اون ته جم بخور و برو پشت پيشخوان پيش اون

 رفيقت.»
نيک پرسيد:« که چي بشه؟»
«که هيچي نشه.»
آل گفت:«بهتره که بري اون پشت، بچه زبل». نيک رفت پشت پيشخوان.
جورج پرسيد:« که چي بشه؟»
آل گفت:« به تو مربوط نيس. ببينم، تو آشپزخونه کيه؟»
«سياهه.»
« سياهه چيه؟»
«سياه پوسته که آشپزي مي‌کنه.»
«بگو بياد اين‌جا.»
«که چي بشه.»
«گفتم بگو بياد اين‌جا.»
«اصلاً شما مي‌دونين کجايين؟»
مردي که اسمش ماکس بود گفت:«خوب هم مي‌دونيم کجاييم. يعني اين‌قدر پخمه‌ايم؟»
آل بهش گفت:« تو عين يه پخمه حرف مي‌زني. مگه مرض داري که سر به سر اين بچه

مي‌ذاري؟ گوش کن...» و رو به جورج گفت:« به سياهه بگو بياد اين‌جا.»
«مي‌خواين باهاش چيکار کنين.»
«هيچ‌چي بابا، مختو کار بنداز، بچه زبل. مگه با يه سياه چيکار داريم که بکنيم؟»
جورج دريچه‌اي را که رو به آشپزخانه باز مي‌شد باز کرد و صدا زد:«سام، يه دقيقه بيا اين‌

جا.»
در آشپزخانه باز شد و مرد سياه آمد تو. پرسيد:«چيه؟» دو مرد پشت پيشخوان نگاهي

به او انداختند.
آل گفت:« خيلي خب سياه، از سر جات جم نخور.»
سام سياه با پيشبند و سر پا دو مردي را که پشت پيشخوان نشسته بودند نگاه کرد.

گفت:«چشم قربان.»
آل از روي جار پايه‌اش آمد پايين. گفت:«من با اين سياهه و اين بچه زبل مي‌رم تو آشپز

خونه. برگرد تو آشپزخونه، سياه. تو هم دنبالش بچه زبل». دنبال نيک و سام‌آشپز، رفت

توي آشپزخانه. در آشپزخانه پشت سرشان بسته شد.
مردي که اسمش ماکس بود روبه‌روي جورج نشست. به جورج نگاه نمي‌کرد، بلکه

نگاهش به آينه‌اي بود که پشت پيشخوان بود. غذاخوري هنري پيش از اين که غذاخوري

 بشود، سالن بود.
ماکس همان‌طور که توي آينه نگاه مي‌کرد، گفت:« خب، بچه‌زبل، چرا هيچ چي نمي‌گي؟»
«مقصودتون از اين کارا چيه؟»
ماکس صدازد:«آهاي آل. اين بچه‌زبل مي‌خواد بدونه مقصودمون از اين کارا چيه؟»
صداي آل از آشپزخانه آمد:«خب، پس چرا بهش نمي‌گي؟»
«تو خودت فکر مي‌کني مقصودمون چيه؟»
«چه‌مي‌دونم.»
«چي فکر مي‌کني؟»
ماکس حرف که مي‌زد، همه‌اش به آينه نگاه مي‌کرد.
«خوش ندارم بگم.»
«آهاي، آل اين بچه زبله خوش نداره بگه درباره اين جريان چي فکر مي‌کنه.»
آل از آشپزخانه گفت:«خيلي خب، گوشم به توئه.». دريچه‌اي را که مال رد کردن ظرف‌ها

به آشپزخانه بود با يک شيشه سس باز کرده بود. از توي آشپزخانه به جورج گفت:«گوش

کن، بچه زبل، يه کمي از بار فاصله بگير. تو هم همين‌طور ماکس، يه کمي برو به چپ.»

مثل عکاسي بود که مي‌خواهد عکس دسته جمعي بگيرد.
ماکس گفت:«خب، بچه زبل، بگو ببينم، فکر مي‌کني حالا چي مي‌شه؟»
جورج حرف نزد.
ماکس گفت:«پس حالا بهت مي‌گم. ما مي‌خوايم يه سوئدي رو بکشيم. تو يه سوئدي

گردن‌کلفتي به اسم ئول آندرسون مي‌شناسي؟»
«آره.»
«هر شب مياد اين‌جا غذا مي‌خوره، نه؟»
«گاهي وقت‌ها مياد اين‌جا.»
«ساعت شش مياد، درسته؟»
«اگه بياد.»
ماکس گفت:«همه اينارو ما مي‌دونيم، بچه زبل. از چيزاي ديگه حرف بزنيم. تو هيچ

سينما مي‌ري؟»
«بعضي وقت‌ها.»
«بايد بيش‌تر بري، سينما جون مي‌ده براي بچه‌زبل‌هايي مث تو.»
«دليلش چيه که مي‌خواين ئول آندرسونو بکشين؟ مگه چيکارتون کرده؟»
«هيچ‌وقت که اين بختو نداشته که کاريمون بکنه. حتي ماها رو هم تا حالا نديده.»
آل از آشپزخانه گفت:«فقط همين يه دفعه ما رو مي‌بينه.»
جورج پرسيد:« خب، پس براي چي مي‌خواين بکشينش؟»
«به‌خاطر يه رفيق. براي اين که لطفي در حق يه رفيق بکنيم، زبل.»
آل از آشپزخانه گفت:« چاک دهنتو ببند. تو خيلي ورِ مفت مي‌زني.»
«نمي‌خوام بذارم به اين بچه‌زبل بد بگذره، مگه نه بچه زبل؟»
آل گفت:«مي‌گم زياد ورِ مفت مي‌زني. سياهه و اين يکي بچه زبله خودشون با خودشون

 خوشن. عين اين دختراي توي صومعه حسابي بستمشون.»
«نکنه خودتم توي صومعه بوده‌ي؟»
« شايدم بوده‌م.»
«تو توي يه کنيسه جهودا بوده‌ي، مي دونم کجا بوده‌ي.»
جورج نگاهي به ساعت انداخت.
«اگه کسي اومد تو، بهش مي‌گي که آشپز رفته بيرون و اگه اصرار کرد بهش مي‌گي که

بايد خودت بري تو آشپزخونه و غذا درست کني. فهميدي، بچه‌زبل؟»
جورج جواب داد:« باشه. خب، بعدش چيکار مي‌کنين؟»
ماکس گفت:« بعد معلوم مي‌شه. اينا چيزايي هستن که آدم قبلش نمي‌دونه.»
جورج باز به ساعت نگاه کرد. شش و ربع بود. در ورودي باز شد و يک راننده تراموا آمد تو.
گفت:« سلام، جورج. شام حاضره؟»
جورج گفت:« سام رفته بيرون. تا نيم‌ساعت ديگه برمي‌گرده.»
راننده گفت:« پس بهتره که برم يه دوري بزنم.» جورج به ساعت نگاه کرد. شش و بيست

 دقيقه بود.
ماکس گفت:«خيلي عالي بود، بچه‌زبل. واقعاً که يه آقا کوچولوي به تمام معنا هستي.»
آل از آشپزخانه گفت:«مي‌دونس که مي‌زدم مخشو داغون مي‌کردم.»
ماکس گفت:«نه، اين حرفو نزن. اين بچه‌زبل بچه ماهيه. جداً که بچه ماهيه. ازش خوشم

مياد.»
پنج دقيقه به هفت بود که جورج گفت:«ديگه نمياد.»
دو نفر ديگر هم وارد غذا خوري شده بودند. جورج يک بار رفته بود توي آشپزخانه و ساندويج

 تخم‌مرغ و ران خوک براي يک مشتري که مي‌خواست آن‌را با خودش ببرد درست کرده

بود. توي آشپزخانه آل را ديد که کلاهش رفته بود تا عقب. روي چارپايه‌اي پهلوي دريچه

نشسته بود و دو لول کوتاه تفنگش را تکيه داده بود به لبه دريچه. نيک و آشپز در يک گوشه

پشت به پشت هم بودند و توي دهان هر دوشان دستمالي چپانده شده بود. جورج

ساندويچ را درست کرده بود، پيچيده بودش لاي کاغذ روغني گذاشته بودش توي يک

پاکت و برده بودش تو و مرد پولش را داده بود و رفته بود بيرون.
ماکس گفت:«اين بچه‌زبل هر کاري بگي بلده. آشپزي و هر کاري که بگي، خوشا به حال

زنت بچه‌زبل.»
جوج گفت:«جدي؟ رفيقتون، ئول آندرسون، نمياد ديگه.»
ماکس گفت:«ده دقيقه ديگه‌ام صبر مي‌کنيم.»
ماکس به آينه و ساعت نگاه کرد. عقربه‌ها ساعت هفت را نشان مي‌دادند، بعد هفت و

پنج دقيقه را.
«بهتره بريم آل. نمياد ديگه.»
آل از آشپز خانه گفت:«بهتره پنچ دقيقه ديگه هم صبر کنيم.»
در اين پنج دقيقه مردي داخل شد و جورج برايش توضيح داد که آشپز مريض است.
مرد پرسيد:« پس چرا نمي‌ري يه آشپز ديگه بياري. مگه اين‌جا غذاخوري نيست؟» راهش

را کشيد و رفت.
ماکس گفت:« بريم ديگه، آل.»
«با اين دو تا بچه‌زبلا و سياهه چيکار کنيم؟»
«کاري نمي‌کنن.»
«مطمئني؟»
«آره بابا، کارمون رو که ديگه کرديم.»
آل گفت:«از اين جريان خوشم نمياد. اصلاً نمي‌دونم چي به چيه. تو هم که زيادي ورِ مي‌زني.»
ماکس گفت:«به درک مگه نبايد سرشونو گرم مي‌کرديم؟ هان؟»
آل گفت:«خلاصه زياد ورِ مي‌زني». از آشپزخانه آمد بيرون. لوله‌هاي کوتاه تفنگ از زير

پالتوي چسبانش کمي برآمدگي داشت. با دست‌هاي دستکش‌دارش بالا پوشش را

مرتب کرد.
به جورج گفت:«عزت زياد. بچه‌زبل. آدم خوش اقبالي هستي.»
ماکس گفت:«جداً هم. بايد تو مسابقه‌ها شرط‌ بندي کني.»
هر دو از در بيرون رفتند. جورج از پنجره نگاهشان کرد. که از زير تير چراغ برق رد شدند و

 رفتند به آن سوي خيابان. با آن پالتوهاي چسبان و کلاه‌هاي لبه‌دارشان، شبيه هنرپيشه

‌هاي نمايش‌هاي واريته‌اي بودند. جورج رفت توي آشپزخانه و نيک آدامز را باز کرد.
سام آشپز گفت: ديگه شورشو در آوردن. ديگه شورشو در آوردن».
نيک از جايش بلند شد. هيچ وقت دستمال توي دهانش نچپانده بودند، گفت:«بگو ببينم،

چه مرگشان بود؟» سعي مي‌کرد خودش را از تک و تا نيندازد. جورج جواب داد:«مي‌

خواستند ئول آندرسون رابکشند. مي‌خواستند وقتي مياد شام بخوره، با تير بزننش.»
«ئول آندرسونو؟»
«آره.»
آشپز با شستش گوشه دهانش را خاراند.
پرسيد:«حالا واقعاً هر دو تاشون رفتن.»
جورج گفت :«آره رفتن.»
آشپز گفت:« از اين جريان خوشم نمياد. اصلاً خوشم نمياد.»
جورج به نيک گفت:«گوش بده، خيلي خوب مي‌شه اگه بري پيش ئول آندرسون.»
«خيلي خب.»
سام آشپز گفت:«بهتره خودتونو قاتي اين جريانا نکنين. بهتره خودتونو قاتي نکنين.»
جورج گفت:«اگه دلت نمي‌خواد، نرو.»
آشپز گفت:« چيزي گيرتون نمياد، خودتونو قاتي چيزي نکنين که بهتون مربوط نيست.»
نيک به جورج گفت:« باشه، مي‌رم، جاش کجاست؟»
آشپز برگشت رفت. گفت:«اين جوونک‌ها هميشه هر کاري رو که دلشون بخواد مي‌کنن.»
جورج به نيک گفت:«جاش تو مسافرخونه هيرشه.»
«الان مي‌رم اون‌جا.»
بيرون، نور چراغ برق خيابان از لابه‌لاي شاخه‌هاي خشک يک درخت مي‌تابيد. نيک کنار

خط آهن تراموا را گرفت و رفت و دم اولين تير چراغ برق پيچيد توي يک خيابان فرعي.

سه تا ساختمان آن ورتر، مسافرخانه هيرش بود. از دو تا پله بالا رفت و زنگ در را فشار

 داد. زني آمد دم در.
«ئول آندرسون اين‌جاس؟»
«مي‌خواين ببينينش؟»
«بله، اگه باشه.»
نيک دنبال زن از پله‌ها رفت بالا و بعد پيچيدند و رفتند تا ته يک راهرو. زن در اتاق را زد.
«کيه؟»
زن گفت:«يکي مي‌خواد شما را ببينه، آقاي آندرسون.»
«نيک آدامز.»
«بيا تو.»
نيک در را باز کرد و رفت توي اتاق، ئول آندرسون با لباس روي تختخواب دراز کشيده بود.

يک وقتي مشت زن سنگين وزن بود و قدش خيلي بلندتر از تختخواب بود. سرش را روي

دوتا نازبالش گذاشته بود. حتي نگاهي هم به نيک نينداخت. پرسيد:«چي شده؟»
نيک گفت:« تو غذاخوري بودم که دو نفر اومدند و من و آشپز رو بستن بهم و گفتن اومدن

 شما رو بکشن.»
چيزهايي که داشت مي‌گفت به نظرش ابلهانه مي‌آمدند. ئول آندرسون هيچ‌چي نگفت.

نيک ادامه داد:«توي آشپزخونه حبسمان کردند، مي‌خواستند وقتي شما براي شام

اومدين با تير بزنندتون.»
ئول آندرسون به ديوار نگاه مي‌کرد و چيزي نمي‌گفت.
«جورج فکر کرد بهتره بيام و همه شو براتون تعريف کنم.»
ئول آندرسون گفت:« از من کاري ساخته نيست.»
«من براتون مي‌گم چه ريختي بودند.»
ئول آندرسون گفت:«نمي‌خوام بدونم چه ريختي بودند.» همان‌طور به ديوار نگاه مي‌کرد.
«متشکرم که آمديد و جريانو بهم گفتيد.»
«اي بابا. کاري نکردم.»
نيک مرد هيکل داري را که روي تختخواب دراز کشيده بود نگاه مي‌کرد.
«نمي‌خواين که برم به پليس خبر بدم.»
«نه. هيچ فايده‌اي نداره.»
«واقعاً هيچ‌کاري از دستم بر نمياد براتون بکنم؟»
«نه، کاري نمي‌شه کرد.»
«شايد فقط بلوف بوده؟»
«نه. فقط بلوف نيست.»
ئول آندرسون چرخيد رو به سمت ديوار، گفت:« مسئله اين‌جاست که »- رو به ديوار حرف

 مي‌زد - « نمي‌تونم تصميم بگيرم که ازاين‌جا برم بيرون. تمام روز همين‌جام.»
«نمي‌تونين از شهر بريد بيرون؟»
ئول آندرسون گفت:« نه. از اين دربه‌دري ديگه خسته شده‌م.»
به ديوار نگاه مي‌کرد.
«حالا ديگه کاري نمي‌شه کرد.»
«نمي‌تونين بالا خره يک فکري بکنين؟»
«من آلوده شده‌م.» با همان لحن يک‌نواخت حرف مي‌زد.«ديگه کار از کار گذشته. کمي

 که گذشت شايد تصميممو بگيرم که برم بيرون.»
نيک گفت:«پس بهتره که من برگردم پيش جورج.»
ئول آندرسون گفت:«خداحافظ» رو به نيک برنگرداند. «ازاين‌که آمدين متشکرم.»
نيک رفت بيرون. وقتي داشت در را مي‌بست نگاهي به ئول آندرسون انداخت که با لباس

 روي تختخواب دراز کشيده بود و به ديوار نگاه مي‌کرد.
در طبقه پايين خانم مسافرخانه‌چي گفت:« تمام روز توي اتاقش بوده. به گمانم که حالش

 خوش نيست. بهش گفتم آقاي آندرسون، بايد بريد بيرون و توي اين هواي پاکيزه پاييزي

 قدمي بزنيد ولي معلوم بود که حالشو نداره.»
«نمي‌خواد بره بيرون.»
زن گفت:« متأسفم که حالش خوب نيست. مرد خيلي نازنينيه. مي‌دونيد، مشت‌زن بوده.»
«مي‌دونم.»
زن گفت:«اينو فقط از روي قيافه‌اش مي‌شه فهميد». دم در رو به خيابان، ايستاده بودند

حرف مي‌زدند. «خيلي هم آقاست.»
نيک گفت:«خب، شب به خير، خانم هيرش.»
زن گفت:«من خانم هيرش نيستم، او صاحب اين‌جاست، من فقط کارهاشو مي‌گردونم،

من خانم بل هستم.»
«خب، پس شب به خير خانم بل.»
زن گفت:«شب به خير.»
نيک خيابان تاريک را تا کنار تير چراغ‌برق رفت و بعد در امتداد خط آهن تراموا، برگشت به

 غذاخوري هنري. جورج آن تو، پشت پيشخوان ايستاده بود.
«ئول رو ديدي؟»
نيک گفت:«آره. تو اتاقشه و نمي‌خواد بيرون بياد.»
آشپز تا صداي نيک را شنيد در آشپزخانه را باز کرد.
«اصلاً نمي‌خوام حرفاتو گوش بدم، اين را گفت و در را به هم زد.»
جورج پرسيد:«جريانو براش گفتي؟»
«آره، خودش خوب مي‌دونه جريان از چه قراره.»
«چيکار مي‌خواد بکنه.»
«هيچ چي .»
« ولي مي‌کشنش که.»
«ردخور نداره.»
« بايد توي شيگاگو خودشو توي دردسر انداخته باشه.»
نيک گفت:«منم همين فکرو مي‌کنم.»
«عجب وضع گنديه.»
نيک گفت:«چيز وحشتناکيه.»
ديگر حرفي نزدند. جورج دستمال را برداشت و پيشخوان را تميز کرد.
نيک گفت:«آخه مگه چيکار کرده بود؟»
«شايد به يکي نارو زده. معمولاً براي اين جور چيزاست که مي‌کشن.»
نيک گفت:«مي‌خوام از اين شهر برم.»
جورج گفت:«خوبه، کار خوبي مي‌کني.»
«نمي‌تونم اصلاً فکرشو بکنم که اون‌جا تو اون اتاق منتظره و مي‌دونه که مي‌خوان

حسابشو برسند. خيلي وحشتناکه.»
جورج گفت:« درسته، بهتره فکرشو نکني.»



 
من ماموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد...
 
پیرمردی با عینکی دوره فلزی ولباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاری‌ها، کامیون‌ها، مردها، زن‌ها و بچه‌ها از روی آن می‌گذشتند. گاری‌ها که با قاطر کشیده می‌شدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا می‌رفتند، سرباز‌ها پره چرخ‌ها را می‌گرفتند و آن‌ها را به جلو می‌راندند. کامیون‌ها به سختی به بالا می‌لغزیدند و دور می‌شدند و همه پل را پشت سر می‌گذاشتند. روستایی‌ها توی خاکی که تا قوزک‌های شان می‌رسید به سنگینی قدم بر می‌داشتند. اما پیرمرد همان جا بی حرکت نشسته بود، آن قدر خسته بود که نمی‌توانست قدم از قدم بردارد.
 
من ماموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاری‌ها آن قدر زیاد نبودند و چند تایی آدم مانده بودند که پیاده می‌گذشتند. اما پیرمرد هنوز آن جا بود.
پرسیدم: «اهل کجایید؟»
گفت: «سان کارلوس» و لبخند زد.
شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آن جا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود.
و بعد گفت: «از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم»
من که درست سردر نیاورده بودم گفتم: «که این طور»
گفت: «آره، می‌دانید، من ماندم تا از حیوان‌ها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم»
ظاهرش به چوپان‌ها و گله دار‌ها نمی‌رفت. لباس تیره و خاک آلودش را نگاه کردم و چهره گرد نشسته و عینک دوره فلزی اش را و گفتم: «چه جور حیوان‌هایی بودند؟»
سر ش را با نومیدی تکان داد و گفت: «همه جور حیوانی بود. مجبور شدم ترک‌شان کنم.» من پل را تماشا می‌کردم و فضای دلتای ایبرو را که آدم را به یاد افریقا می‌انداخت و در این فکر بودم که چقدر طول می‌کشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعه همیشه مرموز، بر می‌خیزد و پیرمرد هنوز آن جا نشسته بود.
پرسیدم: «گفتید چه حیوان‌هایی بودند؟»
گفت: «روی هم رفته سه جور حیوان بود. دو تا بز، یک گربه و چهار جفت کبوتر»
پرسیدم: «مجبور شدید ترک شان کنید؟»
«آره، از ترس توپ‌ها. سروان به من گفت که توی تیر رس توپ‌ها نمانم»
پرسیدم: «زن و بچه که ندارید؟» و انتهای پل را تماشا کردم که چند تایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین می‌رفتند.
گفت:« فقط همان حیوان‌هایی بود که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمی‌آید. گربه‌ها می‌توانند خودشان را نجات بدهند، اما نمی‌دانم بر سر بقیه چه می‌آید؟»
پرسیدم: «طرفدار کی هستید؟»
گفت: «من سیاست سرم نمی‌شود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پای پیاده آمده‌ام، فکر هم نمی‌کنم دیگر بتوانم از این جا جلوتر بروم»
گفتم: «این جا برای ماندن جای امنی نیست و اگر حالش را داشته باشید، کامیون‌ها توی آن جاده اند که از تورتوسا می‌گذرد»
گفت: «یک مدتی می‌مانم. بعد راه می‌افتم. کامیون‌ها کجا می‌روند؟»
به او گفتم: «بارسلون»
گفت: «من آن طرف‌ها کسی را نمی‌شناسم. اما از لطف‌تان ممنونم. خیلی منونم»
با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آن وقت مثل کسی که بخواهد غصه‌اش را با کسی قسمت کند، گفت: «گربه چیزیش نمی‌شود. مطمئنم. برای چی ناراحتش باشم؟ اما آن‌های دیگر چطور می‌شوند؟ شما می‌گویید چی بر سرشان می‌آید؟»
«معلوم است، یک جوری نجات پیدا می‌کنند»
«شما این طور گمان می‌کنید؟»
گفتم: «البته» و ساحل دور دست را نگاه می‌کردم که حالا دیگر هیچ گاری روی آن به چشم نمی‌خورد.
«اما آن‌ها زیر آتش توپخانه چه کار می‌کنند؟ مگر از ترس همین توپ‌ها نبود که به من گفتند آن جا نمانم»
گفتم: «در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟»
«آره»
«پس می‌پرند»
گفت: «آره، البته که می‌پرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند»
گفتم: «اگر خستگی در کرده اید، من راه بیفتم» بعد به اصرار گفتم: «حالا بلند شوید سعی کنید راه بروید»
گفت: «ممنون» و بلند شد. تلو تلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاک‌ها نشست.
سرسری  گفت: «من فقط از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم» اما دیگر حرفهایش با من نبود. و باز تکرار کرد: «من فقط از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم»
دیگر کاری نمی‌شد کرد. یکشنبه عید پاک بود و فاشیست‌ها به سوی ایبرو می‌تاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهای‌شان به ناچار پرواز نمی‌کردند. این موضوع و این که گربه‌ها می‌دانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند تنها دلخوشی پیرمرد بود.


صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ هنر ایران زمین خوش اومدی عزیزم.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی و آدرس honariranzamin.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 73
بازدید کل : 27348
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1