اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی
 
 
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:13 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

شوخی کوچولو

 

 

نیمروزی بود آفتابی ، در یک روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد کننده ، بیداد میکرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنکا که بازو به بازوی من داده بود و کرک بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود که بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید که بر سطح آیینه ، کنار پایمان سورتمه ی کوچکی دیده میشد که پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو کردم به نادیا و التماس کنان گفتم:

 

ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یک دفعه! باور کنید هیچ آسیبی نمی بینیم.

 

اما نادنکا می ترسید. همه ی فضایی که از نوک گالوشهای کوچک او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد که مغاکی دهشتناک و بی انتها باشد. هر بار که از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میکردم که سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت کند! لابد قالب تهی میکرد یا کارش به جنون میکشید. گفتم:

 

ــ خواهش میکنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!

 

سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود که خطر مرگ را پذیرفته است. او را که رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور کمرش حلقه کردم و با هم به درون مغاک سرازیر شدیم.

 

سورتمه مانند تیری که از کمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی که جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میکشید ، خشماگین نیشگونهای دردناک میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا کند … فشار باد به قدری زیاد بود که راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود که انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار کرده بود و نعره کشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میکردیم که آن دیگر به هلاکت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنکا زمزمه کردم:

 

ــ دوستتان دارم ، نادیا!

 

از سرعت دیوانه کننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی که از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته کاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنکا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میکشید. کمکش کردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آکنده از ترس نگاهم کرد و گفت:

 

ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تکرار کنم! به هیچ قیمتی! نزدیک بود از ترس بمیرم!

 

دقایقی بعد که حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود که آیا آن سه کلمه را من ادا کرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با کمال خونسردی کنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میکردم و با دقت به دستکشهایم مینگریستم.

 

نادنکا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش کردیم. از قرار معلوم معمای آن سه کلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه کلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنکا ، غمزده و ناشکیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود که به اصل مطلب بپردازم. راستی که بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی که نقش نخورده بود! می دیدم که با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما کلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میکشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنکه نگاهم کند گفت:

 

ــ می دانید دلم چه میخواهد؟

 

ــ نه ، نمی دانم.

 

ــ بیایید یک دفعه ی دیگر … سر بخوریم.

 

از پله ها بالا رفتیم و به نوک تپه رسیدیم. نادنکای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناک سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میکشید و سورتمه غژغژ میکرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا کردم:

 

ــ دوستتان دارم ، نادنکا!

 

هنگامی که سورتمه از حرکت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای که چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستکشها و کلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود که از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را کی زده بود؟ او یا خیال من؟ »

 

این ابهام ، نگران و بی حوصله اش کرده بود. دخترک بینوا دیگر به سوالهای من جواب نمیداد. رو ترش کرده و نزدیک بود بغضش بترکد. پرسیدم:

 

ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟

 

سرخ شد و جواب داد:

 

ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یک دفعه ی دیگر سر بخوریم؟

 

درست است که از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین که روی سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.

 

بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش که به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای کردم و در کمرکش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی کوتاه ، زیر گوشش زمزمه کردم:

 

ــ دوستان دارم ، نادیا!

 

و معما کماکان باقی ماند. نادنکا خاموش بود و اندیشناک … او را تا در خانه اش همراهی کردم. میکوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را کند میکرد و هر آن منتظر بود آن سه کلمه را از دهان من بشنود. می دیدم که روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد که نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از باد شنیده باشم! »

 

صبح روز بعد ، نامه ی کوتاهی از نادنکا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنکا سرسره بازی میکردم. هر بار هنگامی که با سرعت دیوانه کننده از شیب تپه سرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میکردم: « دوستتان دارم ، نادیا! »

 

نادیا بعد از مدتی کوتاه ، طوری به این سه کلمه معتاد شده بود که به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت کوتاه به کامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اکنون خود ترس به سه کلمه ی عاشقانه ای که منشا آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنکا به دو تن شک می برد: به من و به باد … نمیدانست کدام یک از این دو اظهار عشق میکرد اما چنین به نظر می آمد که حالا دیگر برایش فرق چندانی نمیکرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای که میخواهد باشد.

 

روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنکا را دیدم که به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی که به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید که انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛ با وجود این بی آنکه به پشت سر خود نگاه کند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه میداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود که آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش که با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشک سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم در آن لحظه ، آن سه کلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش که با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود که خود او هم نمیدانست که آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی که از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراک را از او سلب کرده بود …

 

ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روز به رنگ خاک در می آمد تا آنکه سرانجام برف آن به کلی آب شد. من و نادنکا سرسره بازی را به حکم اجبار کنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترک بینوا از شنیدن آن سه کلمه محروم شد. گذشته از این کسی هم نمانده بود که عبارت دلخواه او را ادا کند زیرا از یک طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.

 

 

دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای که همجوار حیاط خانه ی نادنکا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوک تیز از آن جدا میشد نشسته بودم … هوا هنوز کم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدی میزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و کلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار میکردند. به دیوار چوبی نزدیک شدم و مدتی از لای درز چوبها دزدکی نگاه کردم. نادیا را دیدم که به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزید … و انسان را به یاد بادی می انداخت که هنگام سر خوردنمان زوزه میکشید و نعره بر می آورد و آن سه کلمه را در گوش او زمزمه میکرد. غبار غم بر سیمای نادنکا نشست و قطره اشکی بر گونه اش جاری شد … دخترک بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز کرد ــ گفتی که از باد تقاضا میکرد آن سه کلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم:

 

ــ دوستتان دارم ، نادنکا!

 

خدای من ، چه حالی پیدا کرد! فریاد میکشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میکرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم …

 

از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اکنون نادنکا زنی است شوهردار. شوهرش که معلوم نیست نادنکا او را انتخاب کرده بود یا دیگران برایش انتخاب کرده بودند ــ تازه چه فرق میکند ــ دبیر موسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را که سرسره بازی میکردیم و باد در گوش او زمزمه میکرد: « دوستتان دارم ،‌ نادنکا » فراموش نکرده است. و اکنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین و قشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشکیل میدهد …

 

حالا که سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن کلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی میکردم …



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:12 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

سپاسگزار

 

 

ایوان پترویچ یک بسته اسکناس به طرف میشابوبوف ، منشی و قوم و خویش دور خود ، دراز کرد و گفت:

 

ــ بگیر! این سیصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمی خواستم بدهم اما … چه کنم؟ بگیرش … فراموش نکن که این ، برای آخرین دفعه است … باید ممنون زنم باشی … اگر اصرار او نبود ، غیر ممکن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم کرد …

 

میشا پول را گرفت و چندین بار پلک زد. درمانده بود که به چه زبانی از ایوان پترویچ تشکر کند. چشمهایش سرخ و پر از اشک شده بود. دلش میخواست ایوان پترویچ را بغل کند اما … کجا دیده شده است که آدم ، رئیس خود را به آغوش بکشد؟

 

آقای رئیس بار دیگر گفت:

 

ــ تو باید از زنم تشکر کنی … او بود که توانست متقاعدم کند … قیافه ی گریانت ، قلب مهربان او را چنان متاثر کرده بود که … خلاصه باید ممنون او باشی.

 

میشا پس پس رفت و اتاق کار آقای رئیس را ترک گفت. از آنجا ، یکراست نزد همسر ایوان پترویچ و به عبارت دیگر به اتاق قوم و خویش دور خود رفت. این زن مو بور و ریز نقش و تو دل برو ، روی کاناپه ی کوچکی نشسته و سرگرم خواندن یک رمان بود.

 

میشا در برابر او ایستاد و گفت:

 

ــ زبانم از تشکر قاصر است!

 

زن ، با حالتی آمیخته به فروتنی لبخند زد ، کتاب را به یک سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت کرد. میشا کنار زن نشست و گفت:

 

ــ آخر چطور میتوانم از شما تشکر کنم؟ چطور ؟ چگونه؟ یادم بدهید ماریا سیمیونونا! لطف شما ، بیش از یک احسان بود! حالا با این پول ، میتوانم با کاتیای عزیزم عروسی کنم.

 

قطره اشکی بر گونه اش راه افتاد. صدایش می لرزید.

 

ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …

 

آنگاه خم شد و دست کوچک و ظریف ماریا سیمیونونا را ملچ و ملوچ کنان بوسید و ادامه داد:

 

ــ راستی که شما موجود مهربانی هستید! ایوان پترویچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما باید به درگاه خدا شکر کنید که چنین شوهری را نصیبتان کرده است! دوستش داشته باشید ، عزیزم! خواهش میکنم ، تمنا میکنم دوستش داشته باشید!

 

بار دیگر خم شد و این بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ کنان بوسید. در این لحظه ، بر گونه ی دیگرش قطره اشکی جاری شد. در این حال ، یک چشمش کوچکتر از چشم دیگرش می نمود.

 

ــ شوهرتان گر چه پیر و بی ریخت است اما قلب رئوفی دارد! قلبش کیمیاست! محال است مردی نظیر او را پیدا کنید! آری ، محال است! دوستش داشته باشید! شما زنهای جوان ، موجودات سبکسری هستید! بیشتر به ظاهر مرد توجه دارید تا به باطنش … تمنا میکنم دوستش داشته باشید!

 

ساعدهای زن جوان را گرفت و آنها را بین دستهای خود فشرد. صدایش آمیزه ای شده بود از ناله و زاری:

 

ــ هرگز به او خیانت نکنید! نسبت به او وفادار باشید! خیانت به این نوع آدمها ، در حکم خیانت به فرشته هاست! قدرش را بدانید و دوستش داشته باشید! دوست داشتن این انسان بی نظیر و تعلق داشتن به او … راستی که کمال خوشبختی است! شما زنها ، خیلی چیزها را نمیخواهید بفهمید … من شما را دوست میدارم … دیوانه وار دوستان دارم زیرا به او تعلق دارید! من ، موجود مقدسی را که متعلق به اوست ، می بوسم … و این ، بوسه ای ست مقدس … وحشت نکنید ، من نامزد دارم … هیچ اشکالی ندارد …

 

لرزان و نفس نفس زنان ، لبهای خود را از زیر گوش ماریا سیمیونونا به طرف صورت او لغزاند و سبیل خود را با گونه ی زن جوان ، مماس کرد:

 

ــ به او خیانت نکنید ، عزیزم! شما او را دوست می دارید ، مگر نه ؟ دوستش دارید ؟

 

ــ بله ، دوستش دارم!

 

ــ راستی که موجود شگفت انگیزی هستید!

 

آنگاه نگاه آکنده از شوق و محبت خود را برای لحظه ای به چشمهای او دوخت ــ در آن چشمها ، چیزی جز روح نجابت مشاهده نمیشد. سپس دست خود را به دور کمر زن جوان حلقه کرد و ادامه داد:

 

ــ واقعاً شگفت انگیز هستید! … شما آن فرشته ی … شگفت انگیز را … دوست دارید … آن قلب … طلایی را …

 

ماریا سیمیونونا کمی جابجا شد و سعی کرد کمر خود را آزاد کند اما بیش از پیش در میان دستهای میشا گرفتار شد … ناگهان سر کوچکش به یک سو خم شد و روی سینه ی میشا آرمید ــ راستی که کاناپه ، مبلی است ناجور!

 

ــ روح او … قلب او … کی میتوان نظیر این مرد را پیدا کرد ؟ دوست داشتن او … شنیدن تپش های قلب او … دست در دست او ، در راه زندگی قدم نهادن … رنج بردن … در شادیهای او شریک شدن … منظورم را بفهمید! درکم کنید!

 

قطره های اشک از چشمهایش بیرون جستند … سرش با حالتی آمیخته به ارتعاش ، خم شد و بر سینه ی ماریا سیمیونونا ، فرود آمد … در حالی که اشک میریخت و های های میگریست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …

 

نشستن روی این کاناپه ، راستی که مکافات است! ماریا سیمیونونا تلاش کرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام کند و تسکینش دهد! … وای که این جوان ، چه اعصاب متشنجی دارد! زن جوان ، وظیفه ی خود میدانست از آنهمه علاقه ی او به ایوان پترویچ ، اظهار تشکر کند اما به هیچ تدبیری نمیتوانست از جای خود بلند شود.

 

ــ دوستش بدارید! … به او خیانت نکنید … تمنا میکنم! شما … زن ها … آنقدر سبکسر تشریف دارید … نمی فهمید … درک نمیکنید …

 

میشا ، کلمه ای بیش از این نگفت … زبانش هرز شد و خشکید …

 

حدود پنج دقیقه بعد ، ایوان پترویچ برای انجام کاری به اتاق ماریاسیمیونونا وارد شد … مرد بینوا! چرا زودتر از این نیامده بود؟ وقتی میشا و ماریا ، چهره ی کبود و مشتهای گره شده ی آقای رئیس را دیدند و صدای خفه و گرفته اش را شنیدند ، از جا جهیدند …

 

ماریا سیمیونونا با صورتی به سفیدی گچ ، رو کرد به ایوان پترویچ و پرسید:

 

ــ تو ، چه ات شده ؟

 

پرسید ، زیرا می بایست حرفی می زد!

 

میشا هم زیر لب ، من من کنان گفت؛

 

ــ اما … ولی من صادقانه … جناب رئیس! … به شرفم قسم می خورم که صادقانه …



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:11 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

دیوار

 

 

ایوان ، پیشخدمت مخصوص آقای بوکین ضمن آنکه ریش ارباب خود را می تراشید گفت:

 

ــ مردی به اسم ماسلف هر روز دو دفعه به خانه مان می آید و میخواهد با شما حرف بزند … امروز هم آمده بود ، میگفت که مایل است پیش شما به عنوان مباشر استخدام شود … میگفت که ساعت یک بعد از ظهر بر میگردد … آدم عجیب و غریبی بود!

 

ــ چطور مگر؟

 

ــ هر وقت می آید در پیش اتاقی می نشیند و یک بند غرولند میکند که: « من نه پیشخدمت هستم ، نه ارباب رجوع که دو ساعت تمام در پیش اتاقی علافم کنند … من آدم تحصیل کرده ای هستم! … با اینکه اربابت یک ژنرال است بهش بگو که جان مردم را در انتظار به لب رساندن ، قباحت دارد … »

 

بوکین اخم کرد و گفت:

 

ــ حق با اوست! تو برادر ، گاهی وقتها پاک بی نزاکت میشوی! ارباب رجوع اگر آدم حسابی است و سر و وضع تر و تمیزی دارد باید به اتاق دعوتش کرد … مثلاً می توانستی به اتاق خودت یا …

 

ایوان پوزخندزنان جواب داد:

 

ــ آدم مهمی نبود ارباب! اگر آمده بود که شما به عنوان ژنرال استخدامش کنید ، یک چیزی … در پیش اتاقی معطلش نمیکردم … میخواستم بهش بگویم: آخر مرد حسابی آدمهای تر و تمیزتر از تو در پیش اتاقی معطل میشوند و جیکشان هم در نمی آید … مباشر همیشه ی خدا نوکر ارباب است ، پس باید مباشر باقی بماند و از خودش هم حرف در نیارد و تحصیلاتش را به رخ این و آن نکشد! … آقا را باش ، توقع داشت ببرمش به اتاق پذیرایی … هیکل نجس! … حضرت اشرف ، این روزها آدمهای مضحک دنیا را پر کرده اند!

 

ــ این آقای ماسلف اگر دوباره مراجعه کند راهنمایی اش کن پیش من …

 

و آقای ماسلف ، درست سر ساعت یک بعد از ظهر آمد … ایوان او را به دفتر کار ژنرال هدایت کرد. بوکین به استقبال او رفت و پرسید:

 

ــ شما را جناب آقای کنت به اینجا فرستاده اند؟ از آشنایی تان خوشحالم! بفرمایید بنشینید ؛ روی این مبل که نرمتر است … گویا یکی دو بار مراجعه کرده بودید … به من گزارش دادند ولی … ولی ببخشید ، معمولاً نیستم یا گرفتارم. بفرمایید سیگار بکشید عزیزم … خوب ، حقیقتش را بخواهید من به یک مباشر احتیاج دارم … می دانید با مباشر قبلی ام کمی نساختیم … نه من توقعش را بر می آوردم ، نه او رضایتم را. در واقع دو آدم متباینی بودیم … هه ــ هه ــ هه … راستی در این کار چقدر سابقه دارید؟ تا حالا ملکی را اداره کرده اید؟

 

ــ بله ، پیش از این به مدت یک سال در ملک کیرشمایر ، مباشر بودم. ملک ایشان را حراج کردند و بنده بالاجبار بیکار شدم … البته تقریباً تجربه ی کاری ندارم اما رشته ی کشاورزی را در آکادمی پتروسکی تمام کرده ام … تصور میکنم تحصیلاتم بی تجربگی ام را تا حدودی جبران کند …

 

ــ تحصیلات کدام است ، پدر جان؟ اموری مثل نظارت بر کار کارگرها و جنگلبانها … و فروش محصول غلات و سالی یک دفعه هم تهیه و ارائه صورت دخل و خرج ملک که احتیاج به تحصیلات ندارد! آنچه به درد مباشر میخورد چشم تیزبین و زبان دراز و صدای رسا است …

 

سپس آهی از سینه برآورد و ادامه داد:

 

ــ البته داشتن تحصیلات هم ضرری ندارد … خوب ، برگردیم به اصل قضیه … از کم و کیف ملکم که در ایالت ارلوسکایا واقع شده است می توانید از طریق مطالعه ی این نقشه ها و گزارشها سر در بیاورید. خود من هرگز به آنجا پا نمیگذارم و اصولاً در امور ملک دخالت نمیکنم. معلوماتم در این نوع مسائل از معلومات راسپلیویف که فقط می دانست خاک سیاهرنگ است و جنگل سبز رنگ ،‌ تجاوز نمیکند … شرایط استخدام تصور میکنم همان شرایط مباشر سابق باشد یعنی سالی هزار روبل مواجب به اضافه آپارتمان مسکونی و خورد و خوراک و کالسکه و آزادی مطلق!

 

ماسلف با خود فکر کرد: « چه مرد نازنینی! ». بوکین بعد از کمی مکث گفت:

 

ــ فقط یک چیزی پدر جان … عذر میخواهم ولی جنگ اول به از صلح آخر است. از لحاظ اداره ی امور ملک ، به شما آزادی کامل میدهم ،‌ هر کاری دلتان میخواهد بکنید اما شما را به خدا یک وقت دست به ابتکار و نوآوری نزنید ، رعیت را از راه به در نکنید و مهمتر از همه ، سالی بیشتر از یک هزار روبل بالا نکشید …

 

ماسلف زیر لب من من کنان گفت:

 

ــ ببخشید قربان ، عبارت آخرتان را درست نشنیدم …

 

ــ سالی بیشتر از یک هزار روبل بالا نکشید … قبول دارم که آدم اگر بالا نکشد چرخ زندگی اش نمی چرخد ولی معتقدم که هر چیزی حد و اندازه دارد ، عزیزم! سلف شما در این کار آنقدر پیش رفت که فقط از محل فروش پشم گوسفندهای ملکم پنج هزار روبل بالا کشید و … و ما به ناچار از هم جدا شدیم. البته به مصداق آنکه پیراهن هر کسی به تن خودش نزدیکتر است از دریچه ی چشم او ، حق با او بود ولی قبول کنید که تحمل چنین وضعی برای من بسیار دشوار بود. پس یادتان بماند: سالی تا یک هزار روبل مجاز هستید … بسیار خوب ، تا دو هزار روبل ولی نه بیشتر!

 

ماسلف با چهره ای برافروخته به پا خاست و گفت:

 

ــ طوری با من صحبت می کنید که انگار با یک کلاش و کلاهبردار! … ببخشید ، بنده عادت ندارم این حرفها را بشنوم …

 

ــ راست می گویید؟ هر طور میل شما است … من مانع رفتنتان نمی شوم …

 

ماسلف کلاه خود را برداشت و شتابان از در بیرون رفت. بعد از رفتن او ، دختر بوکین رو کرد به پدر و پرسید:

 

ــ چه شد پدر؟ مباشر جدید را بالاخره استخدام کردی یا نه!

 

ــ نه عزیزم ، خیلی جوان بود … یعنی … زیادی درستکار بود …

 

ــ این که عالی است! دیگر چه می خواهی؟

 

ــ نه دخترم. خدا ما را از شر آدمهای درستکار در امان بدارد! … آدم درستکار یا کارش را بلد نیست یا ماجراجو و وراج و … احمق است. خدا نصیب نکند! … این نوع آدمها نمی دزدند ، نمی دزدند اما در عوض یک وقت به چنان لقمه ی چرب و نرمی چنگ می اندازند که آدم انگشت به دهان میماند … نه عزیزم ، خداوند ما را گرفتار این درستکارها نکند! …

 

آنگاه لحظه ای مکث کرد و افزود:

 

ــ تا امروز پنج نفر مراجعه کرده اند و هر پنج تا مثل هم … اینهم از شانس بد ما! انگار چاره ای ندارم جز آنکه مباشر سابقمان را به کار دعوت کنم …



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:11 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

زندگی زیباست

 

 

( برای آنهایی که قصد انتحار دارد )

 

زندگی ، چیزی ست تلخ و نامطبوع اما زیباسازی آن کاری ست نه چندان دشوار. برای ایجاد این دگرگونی کافی نیست که مثلاً دویست هزار روبل در لاتاری ببری یا به اخذ نشان « عقاب سفید » نایل آیی یا با زیبارویی دلفریب ازدواج کنی یا به عنوان انسانی خوش قلب شهره ی دهر شوی ــ نعمتهایی را که برشمردم ، فناپذیرند ، به عادت روزانه مبدل میشوند. برای آنکه مدام ــ حتی به گاه ماتم و اندوه ــ احساس خوشبختی کنی باید: اولاً از آنچه که داری راضی و خشنود باشی ، ثانیاً از این اندیشه که « ممکن بود بدتر از این شود » احساس خرسندی کنی و این کار دشواری نیست:

 

وقتی قوطی کبریت در جیبت آتش میگیرد از اینکه جیب تو انبار باروت نبود خوش باش ، رو خدا را شکر کن.

 

وقتی عده ای از اقوام فقیر بیچاره ات سرزده به ویلای ییلاقی ات می آیند ، رنگ رخساره ات را نباز ، بلکه شادمانی کن و بانگ بر آر که: « جای شکرش باقیست که اقوامم آمده اند ، نه پلیس! »

 

اگر خاری در انگشتت خلید ، برو شکر کن که: « چه خوب شد که در چشمم نخلید! »

 

اگر زن یا خواهر زنت بجای ترانه ای دلنشین گام می نوازد ، از کوره در نرو بلکه تا می توانی شادمانی کن که موسیقی گوش میکنی ، نه زوزه ی شغال یا زنجموره ی گربه.

 

رو خدا را شکر کن که نه اسب بارکش هستی ، نه میکرب ، نه کرم تریشین ، نه خوک ، نه الاغ ، نه ساس ، نه خرس کولی های دوره گرد … پایکوبی کن که نه شل هستی ، نه کور ، نه کر ، نه لال و نه مبتلا به وبا … هلهله کن که در این لحظه روی نیمکت متهمان ننشسته ای ،‌ رویاروی طلبکار نایستاده ای و برای دریافت حق التالیفت در حال چانه زدن با ناشرت نیستی.

 

اگر در محلی نه چندان پرت و دور افتاده سکونت داری از این اندیشه که ممکن بود محل سکونتت پرت تر و دور افتاده تر از این باشد شادمانی کن.

 

اگر فقط یک دندانت درد میکند ، دل به این خوش دار که تمام دندانهایت درد نمی کنند.

 

اگر این امکان را داری که مجله ی « شهروند » را نخوانی یا روی بشکه ی مخصوص حمل فاضلاب ننشسته و یا در آن واحد سه تا زن نگرفته باشی ، شادی و پایکوبی کن.

 

وقتی به کلانتری جلبت میکنند از اینکه مقصد تو کلانتری ست ، نه جهنم سوزان ، خوشحال باش و جست و خیز کن.

 

اگر با ترکه ی توس به جانت افتاده اند هلهله کن که: « خوشا به حالم که با گزنه به جانم نیفتاده اند! »

 

اگر زنت به تو خیانت می کند ، دل بدین خوش دار که به تو خیانت می کند ،‌ نه به مام میهن.

 

و قس علیهذا … ای آدم ، پند و اندرزهایم را به کار گیر تا زندگی ات سراسر هلهله و شادمانی شود.



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:9 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

در پستخانه

 

 

همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم. بعد از پایان مراسم خاکسپاری آن زیبارو ، به پیروی از آداب و سنن پدران و نیاکانمان ، در مجلس یادبودی که به همین مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شرکت کردیم. هنگامی که بلینی (نوعی نان گرد و نازک که خمیر آن از آرد و شیر و شکر و تخم مرغ تهیه میشود) آوردند ، پیرمردِ زن مرده ، به تلخی زار زد و گفت:

 

ــ به این بلینی ها که نگاه میکنم ، یاد زنم می افتم … طفلکی مانند همین بلینی ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عین بلینی!

 

تنی چند سر تکان دادند و اظهار نظر کردند که:

 

ــ از حق نمی شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زنی درجه یک!

 

ــ بله … آنقدر خوشگل بود که همه از دیدنش مبهوت میشدند … ولی آقایان ، خیال نکنید که او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملکوتی اش دوست میداشتم. نه! در دنیایی که ماه بر آن نور می پاشد ، این دو خصلت را زنهای دیگر هم دارند … او را بخاطر خصیصه ی روحی دیگری دوست میداشتم. بله ، خدا رحمتش کند … میدانید: گرچه زنی شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اینهمه نسبت به من وفادار بود. با آنکه خودم نزدیک است 60 سالم تمام شود ولی زن 20 ساله ام دست از پا خطا نمیکرد! هرگز اتفاق نیفتاد که به شوهر پیرش خیانت کند!

 

شماس کلیسا که در جمع ما گرم انباشتن شکم خود بود با سرفه ای و لندلندی خوش آهنگ ، ابراز شک کرد. سلادکوپرتسوف رو کرد به او و پرسید:

 

ــ پس شما حرفهای مرا باور نمی کنید ؟

 

شماس ، با احساس شرمساری جواب داد:

 

ــ نه اینکه باور نکنم ولی … این روزها زنهای جوان خیلی … سر به هوا و … فرنگی مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوی و … از همین حرفها …

 

ــ شما شک میکنید اما من ثابت میکنم! من با توسل به انواع شیوه های به اصطلاح استراتژیکی ، حس وفاداری زنم را مانند استحکامات نظامی ، تقویت میکردم. با رفتاری که من دارم و با توجه به حیله هایی که به کار می بردم ، محال بود بتواند به نحوی ، به من خیانت کند. بله آقایان ، نیرنگ به کار میزدم تا بستر زناشویی ام از دست نرود. میدانید ، کلماتی بلدم که به اسم شب می مانند. کافیست آنها را بر زبان بیاورم تا سرم را با خیال راحت روی بالش بگذارم و تخت بخوابم …

 

ــ منظورتان کدام کلمات است ؟

 

ــ کلمات خیلی ساده. می دانید ، در سطح شهر ، شایعه پراکنی های سوء میکردم. البته شما از این شایعات اطلاع کامل دارید ؛ مثلاً به هر کسی میرسیدم میگفتم: « زنم آلنا ، با ایوان آلکس ییچ زالیخواتسکی ، یعنی با رئیس شهربانی مان روی هم ریخته و مترسش شده » همین مختصر و مفید ، خیالم را تخت میکرد. بعد از چنین شایعه ای ، مرد میخواستم جرات کند و به آلنا چپ نگاه کند. در سرتاسر شهرمان یکی را نشانم بدهید که از خشم زالیخواتسکی وحشت نداشته باشد. مردها همین که با زنم روبرو میشدند ، با عجله از او فاصله میگرفتند تا مبادا خشم رئیس شهربانی را برانگیزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر که با این لعبت سبیل کلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزنی ، پنج تا پرونده برای آدم ، چاق میکند. مثلاً بلد است اسم گربه ی کسی را بگذارد: « چارپای سرگردان در کوچه » و تحت همین عنوان ، پرونده ای علیه صاحب گربه درست کند.

 

همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسیدیم:

 

ــ پس زنتان مترس زالیخواتسکی نبود ؟!!

 

ــ نه. این همان حیله ای ست که صحبتش را میکردم … ها ــ ها ــ ها! این همان کلاه گشادی ست که سر شما جوانها میگذاشتم!

 

حدود سه دقیقه در سکوت مطلق گذشت. نشسته بودیم و مهر سکوت بر لب داشتیم. از کلاه گشادی که این پیر خیکی و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بودیم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندکنان گفت:

 

ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن می گیری!



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:9 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

برف ها هنوز آب نشده است، اما بهار رخصت می طلبد تا با جانت عجین شود. اگر بیماری سختی گرفته و خوب شده باشید، این حالت ملکوتی را می شناسید. حالتی که دلشوره های مبهم بیچاره ات می کند، اما بدون کوچک ترین دلیلی لبخند بر لب می آوری. ظاهراً طبیعت هم در این موقع در چنین حالتی به سر می برد. زمین سرد است، در زیر پاها شلپ شلپ از گل و برف صدا بلند می شود، اما همه چیز فوق العاده شاد و مهربان شده است، و هر چیز می خواهد تمام اطرافش را در آغوش بگیرد! هوا به قدری صاف و روشن شده است که به نظر می آید اگر بالای کبوتر خان یا برج ناقوس بروی، سرتاسر دنیا را خواهی دید. خورشید سخت می درخشد، و اشعه اش به همراه گنجشک ها در برکه ها بازی می کنند و می خندند. رودخانه بالا می آید و تیره می شود: از خواب خود بیدار شده است و امروز و فرداست که غرش هایش بلند شود. درخت ها لخت هستند، اما زندگی می کنند و نفس می کشند.

 

موقعی از سال است که کیف می دهد آب های کثیف را با یک جارو یا بیل هل بدهی تا در جوی ها بروند، و قایق های کوچک در آب بیندازی، یک تکه یخ مقاوم را با پاشنه پایت بشکنی. همین طور کیف می دهد که کبوترها را در داخل گنبد آسمان به پرواز درآوری، یا از درخت بالا رفته و برای سارها سرپناه درست کنی. بله، در این فصل دل انگیز سال، همه چیز خوب است، مخصوصاً که جوان باشید و طبیعت را دوست داشته باشید، دمدمی مزاج و هیستریک نباشید، و شغلتان طوری نباشد که مجبور شوید از صبح تا شب داخل یک چهاردیواری بمانید. اگر بیمار هستید، یا در یک اداره تحلیل می روید و با الهه های هنر سروکار دارید، زیاد خوب نخواهد بود.

 

بله، در فصل بهار نباید کاری به کار این الهه ها داشت.

 

ببینید آدم های عادی چقدر احساس خوشحالی می کنند و راحتند! این پانتلئی پتروویچ باغبان است که از کله سحر یک کلاه حصیری لبه پهن بر سر گذاشته و نمی تواند از آن ته سیگاری که همان وقت از توی کوچه برداشت جدا شود، نگاهش کنید: دست هایش را به کمرش زده و راست جلو پنجره آشپزخانه ایستاده است، و برای آشپز تعریف می کند که چه چکمه هایی دیروز خرید. از چهره دراز و باریکش، که باعث شده است کلفت ها اسمش را اسب لاجون بگذارند، رضایت خاطر می بارد و تشخص. طوری طبیعت را از نظر می گذراند که از برتری خود بر آن آگاهی دارد، و در چشم هایش چیزی از تحکم و سلطه جویی یا حتی تحقیر خوانده می شود، گویی که در نارنجستان یا باغ که خاکشان را بیل می زند، چیزی درباره سلطنت بر دنیای نباتی آموخته است که احدالناسی آن را نمی داند.

 

بیهوده است برایش توضیح دهی که طبیعت شکوهمند و با ابهت، سرشار است از جذابیت های جادویی، و انسان مغرور باید در برابر آن سر خم کند. خیال می کند که همه چیز را می داند و از همه رازها و جذابیت ها و معجزه ها آگاه است: این فصل شگفت انگیز فقط حکم یک برده را برایش دارد، این فصل هم مثل آن زن لاغر [...] است که در انباری نزدیک نارنجستان است، و شکم بچه های او را با آش کلم رقیقی پر می کند.

 

و ایوان زاخاریچ شکارچی؟ او یک کت ماهوت نخ نما پوشیده، یک جفت گالش به پاهای لختش کرده، روی چلیک خوابیده ای در نزدیکی آغل نشسته است و با چوب پنبه های کهنه لایی تشک درست می کند. خود را آماده می کند تا در گذشته ها به شکار برود. مسیری که باید طی کند، با تمامی کوره راه ها و چاله های پر از آب و جویبارها، در خیالش مجسم می شود. با چشم های بسته یک ردیف از درخت های بلند و قد برافراشته را می بیند که با تفنگش در زیر آنها خواهد ایستاد، و در حالی که از خنکی شامگاه و هیجان دلپذیری می لرزد گوش تیز خواهد کرد. به خیالش می رسد که صداهای دورگه ای را می شنود که از گلوی جنگل در می آید، در این موقع، در صومعه ای که در آن نزدیکی است، تمامی ناقوس ها به مناسبت شب عید به صدا درآمده اند، و او همچنان در کمین گذشته اش نشسته است... ایوان زاخاریچ خوب است و به طرز بی تناسب و نامعقولی خوشحال.

 

حالا ماکار دنیسیچ جوان را نگاه کنید که میرزا بنویس و پیشکار ژنرال استرموخوف است. این مرد بیشتر از دوبرابر باغبان حقوق می گیرد، پیش سینه های سفید به لباسش می دوزد، توتون های دو روبلی مصرف می کند، نه هیچ وقت گرسنه می ماند نه بدون لباس، و هر وقت که ژنرال را می بیند افتخار این را دارد که دست سفید و تپلی را فشار دهد که مزین به انگشتری الماس درشتی است. با این حال خیلی آدم بدبختی است! دائم با کتاب سروکار دارد، بیست و پنج روبل نشریه سفارش می دهد، مرتب در حال نوشتن است... شب در حال نوشتن است، هر روز بعد از شام که همه در خوابند او در حال نوشتن است و هرچه می نویسد در یک صندوق بزرگ قایم می کند.

 

داخل این صندوق، در اصل شلوارها و جلیقه هایی گذاشته شده است که به دقت تا شده اند، و روی آنها یک پاکت توتون است که هنوز باز نشده، ده دوازده تایی قوطی که حاوی قرص هستند، یک شال گردن کوچک و زرشکی، یک صابون گلیسیرین کوچک با بسته بندی زرد رنگ، و بسیاری اشیای ارزشمند دیگر؛ اما دورتادور این محفظه، دسته دسته کاغذهای نوشته شده است که با کمرویی به یکدیگر فشار می آورند، به اضافه دو سه شماره ای از دپارتمان ما که در آنها داستان ها و نامه های ماکاردنیسیچ چاپ شده است. همه اهل محل او را ادیب می دانند، شاعر می دانند، معتقدند که آدم خاصی است، دوستش ندارند، می گویند که نه حرف می زند، نه پیاده روی می کند، نه آنطور که باید سیگار می کشد، و خود او هم یک روز که به عنوان شاهد به یک جلسه دادگاه احضار شده بود، به خودش بد و بیراه گفت که چرا دنبال ادبیات رفته است و به همین علت سرخ شد. گویی که دنبال ادبیات رفتن دله دزدی محسوب می شود.

 

این هم خودش که بارانی آبی رنگ بر تن و شب کلاه مخملی و عصا در دست، خیابان را در پیش گرفته و می رود... پنج قدم که رفت می ایستد و به آسمان چشم می دوزد، یا به کلاغ پیری خیره می شود که بر یک درخت صنوبر نشسته است.

 

باغبان دست هایش را به کمرش زده است، چهره شکارچی حالت جدی دارد و ماکار سرش را پایین انداخته و با کمرویی سرفه می کند، خلقش تنگ است، مثل این است که بهار با زیبایی ها و بخارهای خودش او را خرد می کند، خفه می کند! ... وجودش آکنده از کمرویی است، بهار به جای این که در دلش شور و شوق و شادی و امید ایجاد کند، آرزوهای مبهمی ایجاد می کند که باعث بی قراری اش می شوند. نمی داند چه کار باید بکند، همین طوری قدم می زند. واقعاً چه کار باید بکند؟

 

«اوه، سلام ماکار دنیسیچ!»

 

صدای ژنرال استرموخوف است که ناگهان به گوشش می رسد.

 

«نامه هنوز نرسیده؟»

 

ژنرال که یکپارچه شادی و سلامتی است، با دختربچه اش در کالسکه نشسته است و ماکار که با دقت کالسکه را برانداز می کند در پاسخ می گوید، «نه هنوز، عالی جناب.»

 

ژنرال می گوید: «چه هوای خوبی! واقعاً بهار شده است! قدم می زنی؟ دنبال موضوعات بکر می گردی؟»

 

اما چشم هایش نمی گوید بکر، می گوید: «مبتذل! بی ارزش!»

 

ژنرال کالسکه را نگه می دارد و می گوید: «راستی، پدر جان! امروز که داشتم قهوه ام را می خوردم، نمی دانی چه چیز محشری خواندم! حیف که فرانسه نمی دانی تا بدهم بخوانی...»

 

ژنرال تند تند داستانی را که خوانده است تعریف می کند و ماکار گوش می دهد و ناراحت می شود. مگر تقصیر اوست که فرانسوی نیست و چیزهای به دردنخور نمی نویسد.

 

کالسکه را که دور می شود با نگاهش تعقیب می کند و در دل می گوید: «من که نمی فهمم چه چیز خوبی توی این کشف کرده است. موضوعش مبتذل و تکراری است... داستان های من خیلی عمق بیشتری دارند.»

 

کرم وارد میوه شده است. غرور نویسنده بد دردی است برایش، مثل زکام است برای روح، هرکس که گرفتارش شد دیگر آواز پرنده ها را نخواهد شنید، درخشش خورشید را نخواهد دید، بهار را دیگر نخواهد دید... کافی است که فقط اندکی این غرور جریحه دار شود، کل وجود از درد به خود خواهد پیچید. ماکار که به این درد گرفتار است به راهش ادامه می دهد. از نرده باغ رد می شود و به جاده گل آلود می رسد. آقای بوبنتسوف، که تمام هیکلش در کالسکه بلند خود تکان می خورد و سخت هیجان زده است، از آنجا رد می شود. داد می زند و می گوید:

 

«آهای! آقای نویسنده! خیلی ارادتمندیم!»

 

اگر ماکار فقط میرزابنویس یا پیشکار بود، هیچ کس جرات نمی کرد تا این قدر راحت و از موضع بالا با او حرف بزند، اما او نویسنده است، یک موجود «مبتذل»، «بی ارزش».

 

امثال آقای بوبنتسوف هیچ چیز از هنر نمی فهمند و علاقه ای به آن ندارند، اما عوض آن هر وقت با ابتذال و بی ارزشی روبه رو می شوند، سرسخت و بی رحم هستند. حاضرند هرچیزی را به هر کس گذشت کنند، الا به این ماکار که یک آدم بازنده و ورای خلق خداست و دست نویس هایی در صندوقش دارد. باغبان یک درخت کائوچو را شکسته، بسیاری از نشاهای گران قیمت را گذاشته است بپوسند، ژنرال دست به سیاه و سفید نمی زند، و از پولی خرج می کند که مال خودش نیست، آقای بوبنتسوف که رئیس دادگاه بخش بود فقط ماهی یکبار به پرونده ها رسیدگی می کرد و موقع رسیدگی به آنها به مِنومِن می افتاد، قوانین را با هم اشتباه می کرد، کلی مهمل به هم می بافت و همه اینها عفو می شود و به چشم نمی آید. اما در مورد ماکار، که شعر می گوید و داستان هایی می نویسد، امکان ندارد که این کارها را بکنی، به او نمی شود توجه نکرد و درباره اش سکوت کرد: از نان شب هم واجب تر است که چیزی به او بگویی تا باعث رنجشش شود. اگر خواهر زن ژنرال به کلفت هایش سیلی می زند و هنگام ورق بازی مثل زن های رخت شو فحش می دهد، اگر زن کشیش هیچ وقت قرض های قمارش را پس نمی دهد، اگر فلوگوئین ملاک یک سگ از سی وبرازف ملاک دزدیده است، هیچ کس نیست که اهمیتی به این چیزها بدهد، اما اگر اخیراً دپارتمان ما یکی از داستان های بد ماکار را پس فرستاده است، همه اهل محل خبردار شده اند و به این موضوع می خندند، بحث های طولانی درباره اش می کنند، احساس انزجار می کنند و حالا دیگر به ماکار می گویند «طفلکی ماکار بدبخت».

 

اگر یک نفر طوری می نویسد که حق مطلب ادا نمی شود، درپی آن نمی آیند که ببینند چرا حق مطلب ادا نشده است، فقط می گویند: «این هم یک قالتاق دیگر که یک مشت چرت و پرت نوشته است!»

 

چیزی که مانع می شود تا ماکار از بهار لذت ببرد، فکر کردن به این موضوع است که مردم او را درک نمی کنند و اینکه هم نمی خواهند درکش کنند هم نمی توانند. به نظرش می آید که اگر مردم درکش می کردند همه چیز درست می شد. اما مردم از آنجا می توانند بفهمند که او قریحه دارد یا نه، زیرا هیچ کس از اهالی محل کتاب نمی خواند، یا طوری می خواند که اگر نمی خواند بهتر نبود؟ آدم با چه زبانی به ژنرال استرموخوف بگوید که آن تحفه فرانسه اش مالی نیست، بی مزه است، مبتذل است، تکراری است، وقتی که او جز این چیزهای بی مزه هیچ چیز دیگر مطالعه نکرده است، آدم چه طور این را به او بگوید؟

 

زن ها را بگو، که خون به دل ماکار می کنند!

 

این ها معمولاً می گویند، «اوه ماکار دنیسیچ! واقعاً حیف شد که امروز در بازار نبودی! اگر می دیدی دو تا مرد روستایی چه دعوای بامزه ای با هم می کنند، حتماً چیزی درباره اش می نوشتی!»

 

البته هیچ کدام اینها چیز مهمی نیست، و فیلسوف ها غم این چیزها را به دل راه نمی دهند و اعتنایی به آنها نمی کنند، اما همین ها اعصاب ماکار را به هم ریخته است. روحش احساس می کند که تنهاست، یتیم است، و از ملامتی در رنج است که فقط روح آدم های خیلی حساس و گنهکاران بزرگ را گرفتار می کند. او هیچ وقت، حتی یکبار، دست هایش را مثل باغبان به کمرش نزده است. گاهی در جنگل یا جاده یا در قطار با کسی برخورد می کند که مثل خودش یک بدبخت واقعی است، و این را که در نگاه او خواند اندکی نیرو و نشاط پیدا می کند، و طرف هم همین طور، اما این به ندرت پیش می آید، هر پنج سالی شاید. مدت درازی با هم گفت وگو می کنند، جروبحث می کنند، دچار هیجان می شوند، به وجد می آیند، غش غش می خندند، طوری می شود که اگر کسی آنها را ببیند خیال خواهد کرد که هر دوشان دیوانه اند.

 

اما معمولاً همین دقایق کوتاه هم گرفتاری خاص خودشان را دارند. گویی که عمدی در کار باشد، ماکار و آن مرد بدبختی که با او آشنا شده است، هیچ یک قبول نمی کند که همصحبت اش آدم با استعدادی است، احترام همدیگر را نگه نمی دارند، به همدیگر حسادت می کنند، همدیگر را می آزارند و مثل دو تا دشمن از هم جدا می شوند و به این شکل است که جوانی شان تحلیل رفته و نابود می شود، نه عشق هست، نه محبت هست، نه جان ها احساس آرامش می کنند، نه از آن چیزها هیچ خبری هست که شب ها به فکر ماکار غمگین می رسند و او دوست دارد آنها را بنویسد.

 

هم جوانی ات خواهد رفت هم بهار خواهد گذشت



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:7 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

خوشحالی

 

 

حدود نیمه های شب بود. دمیتری کولدارف ، هیجان زده و آشفته مو ، دیوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت ، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحه ی یک رمان بود. برادران دبیرستانی اش خواب بودند.

 

پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:

 

ــ تا این وقت شب کجا بودی ؟ چه ات شده ؟

 

ــ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمیکردم! انتظارش را نداشتم! حتی … حتی باور کردنی نیست!

 

بلند بلند خندید و از آنجایی که رمق نداشت سرپا بایستد ، روی مبل نشست و ادامه داد:

 

ــ باور نکردنی! تصورش را هم نمی توانید بکنید! این هاش ، نگاش کنید!

 

خواهرش از تخت به زیر جست ، پتویی روی شانه هایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند.

 

ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پریده ؟

 

ــ از بس که خوشحالم ، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا می شناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دون پایه ای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من!

 

با عجله از روی مبل بلند شد ، بار دیگر همه ی اتاقهای آپارتمان را به زیر پا کشید و دوباره نشست.

 

ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده ؟ درست حرف بزن ؟

 

ــ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی می ماند ، نه روزنامه می خوانید ، نه از اخبار خبر دارید ، حال آنکه روزنامه ها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی می افتد فوری چاپش میکنند. هیچ چیزی مخفی نمی ماند! وای که چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است که روزنامه ها فقط از آدمهای سرشناس می نویسند؟ … ولی حالا ، راجع به من هم نوشته اند!

 

ــ نه بابا! ببینمش!

 

رنگ از صورت پدر پرید. مادر ، نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. برادران دبیرستانی اش از جای خود جهیدند و با پیراهن خوابهای کوتاه به برادر بزرگشان نزدیک شدند.

 

ــ آره ، راجع به من نوشته اند! حالا دیگر همه ی مردم روسیه ، مرا می شناسند! مادر جان ، این روزنامه را مثل یک یادگاری در گوشه ای مخفی کنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید ، نگاش کنید!

 

روزنامه ای را از جیب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه که با مداد آبی رنگ ، خطی به دور خبری کشیده بود ، فشرد و گفت:

 

ــ بخوانیدش!

 

پدر ، عینک بر چشم نهاد.

 

ــ معطل چی هستید ؟ بخوانیدش!

 

مادر ، باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. پدر سرفه ای کرد و مشغول خواندن شد: « در تاریخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دمیتری کولدارف … »

 

ــ می بینید ؟ دیدید ؟ ادامه اش بدهید!

 

ــ « … دمیتری کولدارف کارمند دون پایه ی دولت ، هنگام خروج از مغازه ی آبجو فروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای کوزیخین) به علت مستی … »

 

ــ می دانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم … می بینید ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهید! ادامه!

 

ــ « … به علت مستی ، تعادل خود را از دست داد ، سکندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمه ی ایوان دروتف که در همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچی مذکور اهل روستای دوریکین از توابع بخش یوخوسکی است. اسب وحشت زده از روی کارمند فوق الذکر جهید و سورتمه را که یکی از تجار رده ی 2 مسکو به اسم استپان لوکف سرنشین آن بود ، از روی بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رمیده ، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمانهای همان خیابان ، مهار شد. کولدارف که به حالت اغما افتاده بود ، به کلانتری منتقل گردید و تحت معاینه ی پزشکی قرار گرفت. ضربه ی وارده به پشت گردن او … »

 

ــ پسِ گردنم ، پدر ، به مال بند اسب خورده بود . بخوانیدش ؛ ادامه اش بدهید!

 

ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ی سطحی تشخیص داده شده است. کمکهای ضروری پزشکی ، بعد از تنظیم صورتمجلس و تشکیل پرونده ، در اختیار مصدوم قرار داده شد »

 

ــ دکتر برای پس گردنم ، کمپرس آب سرد تجویز کرد. خواندید که ؟ ها ؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید!

 

آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید ، آن را چهار تا کرد و در جیب کت خود چپاند و گفت:

 

ــ مادر جان ، من یک تک پا می روم تا منزل ماکارف ، باید نشانشان داد … بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ میزنم و میدهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!

 

این را گفت و کلاه نشاندار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند ، به کوچه دوید.



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:6 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

خوش اقبال

 

 

قطار مسافری از ایستگاه بولوگویه که در مسیر خط راه آهن نیکولایوسکایا قرار دارد به حرکت در آمد. در یکی از واگنهای درجه دو که « استعمال دخانیات » در آن آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و میش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقایقی پیش غذای مختصری خورده بودند و اکنون به پشتی نیمکتها یله داده و سعی دارند بخوابند. سکوت حکمفرماست.

 

در باز میشود و اندامی بلند و چوبسان ، با کلاهی سرخ و پالتو شیک و پیکی که انسان را به یاد شخصیتی از اپرت یا از آثار ژول ورن می اندازد ، وارد واگن میشود.

 

اندام ، در وسط واگن می ایستد ، لحظه ای فس فس میکند ، چشمهای نیمه بسته اش را مدتی دراز به نیمکتها می دوزد و زیر لب من من کنان میگوید:

 

ــ نه ، اینهم نیست! لعنت بر شیطان! کفر آدم در می آید!

 

یکی از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد می دوزد ، آنگاه با خوشحالی فریاد می زند:

 

ــ ایوان آلکسی یویچ! شما هستید؟ چه عجب از این طرفها!

 

ایوان آلکسی یویچ چوبسان یکه میخورد و نگاه عاری از هشیاری اش را به مسافر می دوزد ،‌ او را به جای می آورد ، دستهایش را از سر خوشحالی به هم میمالد و میگوید:

 

ــ ها! پتر پترویچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم که شما هم در این قطار تشریف دارید.

 

ــ حال و احوالتان چطور است؟

 

ــ ای ، بدک نیستم ، فقط اشکال کارم این است که ، پدر جان ، واگنم را گم کرده ام. و من ابله هر چه زور میزنم نمیتوانم پیدایش کنم. بنده مستحق آنم که شلاقم بزنند!

 

آنگاه ایوان آلکسی یویچ چوبسان سرپا تاب میخورد و زیر لب میخندد و اضافه میکند:

 

ــ پیشامد است برادر ، پیشامد! زنگ دوم را که زدند پیاده شدم تا با یک گیلاس کنیاک گلویی تر کنم ، و البته تر کردم. بعد به خودم گفتم: « حالا که تا ایستگاه بعدی خیلی راه داریم خوب است گیلاس دیگری هم بزنم » همین جور که داشتم فکر میکردم و میخوردم ، یکهو زنگ سوم را هم زدند … مثل دیوانه ها دویدم و در حالی که قطار راه افتاده بود به یکی از واگنها پریدم. حالا بفرمایید که بنده ، خل نیستم؟ سگ پدر نیستم؟

 

پتر پترویچ میگوید:

 

ــ پیدا است که کمی سرخوش و شنگول تشریف دارید ، بفرمایید بنشینید ؛ پهلوی بنده جا هست! افتخار بدهید! سرافرازمان کنید!

 

ــ نه ، نه … باید واگن خودم را پیدا کنم! خدا حافظ!

 

ــ هوا تاریک است ، می ترسم از واگن پرت شوید. فعلاً بفرمایید همین جا بنشینید ، به ایستگاه بعدی که برسیم واگن خودتان را پیدا میکنید. بفرمایید بنشینید.

 

ایوان آلکسی یویچ آه میکشد و دو دل روبروی پتر پترویچ می نشیند. پیدا است که ناراحت و مشوش است ، انگار که روی سوزن نشسته است. پتر پترویچ می پرسد:

 

ــ عازم کجا هستید؟

 

ــ من؟ عازم فضا! طوری قاطی کرده ام که خودم هم نمی دانم مقصدم کجاست … سرنوشت گوشم را گرفته و می بردم ، من هم دنبالش راه افتاده ام. ها ــ ها ــ ها … دوست عزیز تا حالا برایتان اتفاق نیفتاده با دیوانه های خوشبخت روبرو شوید؟ نه؟ پس تماشاش کنید! خوشبخت ترین موجود فانی روبروی شما نشسته است! بله! از قیافه ی من چیزی دستگیرتان نمیشود؟

 

ــ چرا … پیدا است که … شما … یک ذره …

 

ــ حدس می زدم که قیافه ام در این لحظه باید حالت خیلی احمقانه ای داشته باشد! حیف آینه ندارم وگرنه دک و پوزه ی خودم را به سیری تماشا میکردم. آره پدر جان ، حس میکنم که دارم به یک ابله مبدل میشوم. به شرفم قسم! ها ــ ها ــ ها … تصورش را بفرمایید ، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم میفرمایید که بنده یک سگ پدر نیستم؟

 

ــ شما؟ مگر زن گرفتید؟

 

ــ همین امروز ، دوست عزیز! همین که مراسم عقد تمام شد یکراست پریدیم توی قطار!

 

تبریکها و تهنیت گوییها شروع میشود و بارانی از سوالهای مختلف بر سر تازه داماد می بارد. پتر پترویچ خنده کنان میگوید:

 

ــ به ، به! … پی بی جهت نیست که اینقدر شیک و پیک کرده اید.

 

ــ و حتی در تکمیل خودفریبی ام کلی هم عطر و گلاب به خودم پاشیده ام! تا خرخره خوشم و دوندگی میکنم! نه تشویشی ، نه دلهره ای ، نه فکری … فقط احساس … احساسی که نمیدانم اسمش را چه بگذارم … مثلاً احساس نیکبختی؟ در همه ی عمرم اینقدر خوش نبوده ام!

 

چشمهایش را می بندد و سر تکان میدهد و اضافه میکند:

 

ــ بیش از حد تصور خوشبخت هستم! آخر تصورش را بکنید: الان که به واگن خودم برگردم با موجودی روبرو خواهم شد که کنار پنجره نشسته است و سراپایش به من تعلق دارد. موبور … با آن دماغ کوچولو و انگشتهای ظریف … او جان من است! فرشته ی من است! عشق من است! آفت جان من است! خدایا چه پاهای ظریفی! پای ظریف او کجا و پاهای گنده ی شماها کجا؟ پا که نه ، مینیاتور بگو ، سحر و افسون بگو … استعاره بگو! دلم میخواهد آن پاهای کوچولویش را بخورم! شمایی که پابند ماتریالیسم هستید و کاری جز تجزیه و تحلیل بلد نیستید ، چه کار به این حرفها دارید؟ عزب اقلی های یبس! اگر روزی زن گرفتید باید به یاد من بیفتید و بگویید: « یادت بخیر ، ایوان آلکسی یویچ! » خوب دوست عزیز ، من باید به واگن خودم برگردم. آنجا یک کسی با بی صبری منتظر من است … و دارد لذت دیدار را مزه مزه میکند … لبخندش در انتظار من است … می روم در کنارش می نشینم و با همین دو انگشتم ، چانه ی ظریفش را میگیرم …

 

سر می جنباند و با احساس خوشبختی می خندد و اضافه میکند:

 

ــ بعد ، کله ام را میگذارم روی شانه ی نرمش و بازویم را دور کمرش حلقه میکنم. میدانید ، در چنین لحظه ای سکوت برقرار میشود … تاریک روشنی شاعرانه … در این لحظه هاست که حاضرم سراسر دنیا را در آغوش بگیرم. پتر پترویچ اجازه بفرمایید شما را بغل کنم!

 

ــ خواهش میکنم.

 

دو دوست در میان خنده ی مسافران واگن ، همدیگر را به آغوش میکشند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامه میدهد:

 

ــ و اما آدم برای ابراز بلاهت بیشتر یا به قول رمان نویسها برای خودفریبی افزونتر ، به بوفه ی ایستگاه میرود و یک ضرب دو سه گیلاس کنیاک بالا می اندازد و در چنین لحظه هاست که در کله و در سینه اش اتفاقهایی رخ میدهد که در داستانها هم قادر به نوشتنش نیستند. من آدم کوچک و بی قابلیتی هستم ولی به نظرم می آید که هیچ حد و مرزی ندارم … تمام دنیا را در آغوش میگیرم!

 

نشاط و سرخوشی این تازه داماد خوشبخت و شادان به سایر مسافران واگن نیز سرایت میکند و خواب از چشمشان می رباید ، و به زودی بجای یک شنونده ، پنج شنونده پیدا میکند. مدام انگار که روی سوزن نشسته باشد ، وول میخورد و آب دهانش را بیرون می پاشد و دستهایش را تکان میدهد و یکبند پرگویی میکند. کافیست بخندد تا دیگران قهقهه بزنند.

 

ــ آقایان مهم آن است آدم کمتر فکر کند! گور پدر تجزیه و تحلیل! … اگر هوس داری می بخوری بخور و در مضار و فواید می و میخوارگی هم فلسفه بافی نکن … گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسی!

 

در این هنگام بازرس قطار از کنار این عده میگذرد. تازه داماد خطاب به او میگوید:

 

ــ آقای عزیز به واگن شماره ی 209 که رسیدید لطفاً به خانمی که روی کلاه خاکستری رنگش پرنده ی مصنوعی سنجاق شده است بگویید که من اینجا هستم!

 

ــ اطاعت میشود آقا. ولی قطار ما واگن شماره ی 209 ندارد. 219 داریم!

 

ــ 219 باشد! چه فرق میکند! به ایشان بگویید: شوهرتان صحیح و سالم است ، نگرانش نباشید!

 

سپس سر را بین دستها میگیرد و ناله وار ادامه میدهد:

 

ــ شوهر … خانم … خیلی وقت است؟ از کی تا حالا؟ شوهر … ها ــ ها ــ ها! … آخر تو هم شدی شوهر؟! تو سزاوار آنی که شلاقت بزنند! تو ابلهی! ولی او! تا دیروز هنوز دوشیزه بود … حشره ی نازنازی کوچولو … اصلاً باورم نمیشود!

 

یکی از مسافرها میگوید:

 

ــ در عصر ما دیدن یک آدم خوشبخت جزو عجایب روزگار است ، درست مثل آن است که انسان فیل سفید رنگی ببیند.

 

ایوان آلکسی یویچ که کفش پنجه باریک به پا دارد پاهای بلندش را دراز میکند و میگوید:

 

ــ شما صحیح میفرمایید ولی تقصیر کیست؟ اگر خوشبخت نباشید کسی جز خودتان را مقصر ندانید! بله ، پس خیال کرده اید که چی؟ انسان آفریننده ی خوشبختی خود است. اگر بخواهید شما هم میتوانید خوشبخت شوید ، اما نمیخواهید ، لجوجانه از خوشبختی احتراز میکنید.

 

ــ اینهم شد حرف؟ آخر چه جوری؟

 

ــ خیلی ساده! … طبیعت مقرر کرده است که هر انسانی باید در دوره ی معینی یک کسی را دوست داشته باشد. همین که این دوران شروع میشود انسان باید با همه ی وجودش عشق بورزد ولی شماها از فرمان طبیعت سرپیچی میکنید و همه اش چشم به راه یک چیزهایی هستید. و بعد … در قانون آمده که هر آدم سالم و معمولی باید ازدواج کند … انسان تا ازدواج نکند خوشبخت نمیشود … وقت مساعد که برسد باید ازدواج کرد ، معطلی جایز نیست .. ولی شماها که زن بگیر نیستید! … همه اش منتظر چیزهایی هستید! در کتاب آسمانی هم آمده که شراب ، قلب انسان را شاد میکند … اگر خوش باشی و بخواهی خوشتر شوی باید به بوفه بروی و چند گیلاس می بزنی. انسان بجای فلسفه بافی باید از روی الگو پخت و پز کند! زنده باد الگو!

 

ــ شما میفرمایید که انسان خالق خوشبختی خود است. مرده شوی این خالق را ببرد که کل خوشبختی اش با یک دندان درد ساده یا به علت وجود یک مادرزن بدعنق ، معلق زنان به درک واصل میشود. الان اگر قطارمان تصادف کند ــ مثل تصادفی که چند سال پیش در ایستگاه کوکویوسکایا رخ داده بود ــ مطمئن هستیم که تغییر عقیده خواهید داد و بقول معروف ترانه ی دیگری سر خواهید داد …

 

تازه داماد در مقام اعتراض جواب میدهد:

 

ــ جفنگ میگویید! تصادف سالی یک دفعه اتفاق می افتد. من شخصاً از هیچ حادثه ای ترس و واهمه ندارم زیرا دلیلی برای وقوع حادثه نمی بینم. به ندرت اتفاق می افتد که دو قطار با هم تصادم کنند! تازه گور پدرش! حتی حرفش را هم نمیخواهم بشنوم. خوب آقایان ، انگار داریم به ایستگاه بعدی میرسیم.

 

پتر پترویچ می پرسد:

 

ــ راستی نفرمودید مقصدتان کجاست. به مسکو تشریف می برید یا به طرفهای جنوب!

 

ــ صحت خواب! منی که عازم شمال هستم چطور ممکن است از جنوب سر در بیاورم؟

 

ــ مسکو که شمال نیست!

 

تازه داماد میگوید:

 

ــ می دانم. ما هم که داریم به طرف پتربورگ می رویم.

 

ــ اختیار دارید! داریم به مسکو می رویم!

 

تازه داماد ، حیران و سرگشته می پرسد:

 

ــ به مسکو می رویم؟

 

ــ عجیب است آقا … بلیتتان تا کدام شهر است؟

 

ــ پتربورگ.

 

ــ در این صورت تبریک عرض میکنم! عوضی سوار شده اید.

 

برای لحظه ای کوتاه سکوت حکمفرما میشود. تازه داماد بر می خیزد و نگاه عاری از هشیاری اش را به اطرافیان خود می دوزد. پتر پترویچ به عنوان یک توضیح میگوید:

 

ــ بله دوست عزیز ، در ایستگاه بولوگویه بجای قطار خودتان سوار قطار دیگر شدید. از قرار معلوم بعد از دو سه گیلاس کنیاک تدبیر کردید قطاری را که در جهت عکس مقصدتان حرکت میکرد انتخاب کنید؟

 

رنگ از رخسار تازه داماد می پرد. سرش را بین دستها میگیرد ، با بی حوصلگی در واگن قدم میزند و میگوید:

 

ــ من آدم بدبختی هستم! حالا تکلیفم چیست؟ چه خاکی بر سر کنم؟

 

مسافرهای واگن دلداری اش میدهند که:

 

ــ مهم نیست … برای خانمتان تلگرام بفرستید ، خودتان هم به اولین ایستگاهی که می رسیم سعی کنید قطار سریع السیر بگیرید ، به این ترتیب ممکن است بهش برسید.

 

تازه داماد که « خالق خوشبختی خویش » است گریه کنان میگوید:

 

ــ قطار سریع السیر! پولم کجا بود؟ کیف پولم پیش زنم مانده!

 

مسافرها خنده کنان و پچ پچ کنان ، بین خودشان پولی جمع میکنند و آن را در اختیار تازه داماد خوش اقبال میگذارند.



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:5 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

چاق و لاغر

 

 

دو دوست در ایستگاه راه آهن نیکولایوسکایا ، به هم رسیدند: یکی چاق و دیگری لاغر. از لبهای چرب مرد چاق که مثل آلبالوی رسیده برق میزد پیدا بود که دمی پیش در رستوران ایستگاه ، غذایی خورده است ؛ از او بوی شراب قرمز و بهار نارنج به مشام میرسید. اما از دستهای پر از چمدان و بار و بندیل مرد لاغر معلوم بود که دمی پیش از قطار پیاده شده است ؛ او بوی تند قهوه و ژامبون میداد. پشت سر او زنی تکیده ، با چانه ی دراز ــ همسر او ــ و دانش آموزی بلندقد با چشمهای تنگ ــ فرزند او ــ ایستاده بودند. مرد چاق به مجرد دیدن مرد لاغر فریاد زد:

 

ــ هی پورفیری! تویی؟ عزیزم! پارسال دوست ، امسال آشنا!

 

مرد لاغر نیز شگفت زده بانگ زد:

 

ــ خدای من! میشا! یار دبستانی من! این طرف ها چکار میکنی پسر؟

 

دوستان ، سه بار ملچ و ملوچ کنان روبوسی کردند و چشم های پر اشکشان را به هم دوختند. هر دو ، خوشحال و مبهوت بودند. مرد لاغر ، بعد از روبوسی گفت:

 

ــ رفیق عزیز خودم! اصلاً انتظارش را نداشتم! می دانی ، این دیدار ، به یک هدیه ی غیرمنتظره میماند! بگذار حسابی تماشات کنم! بعله … خودشه … همان خوش قیافه ای که بود! همان شیک پوش و همان خوش تیپ! خدای من! خوب ، کمی از خودت بگو: چکارها میکنی؟ پولداری؟ متاهلی؟ من ، همانطوری که می بینی در بند عیال هستم … این هم زنم لوییزا … دختریست از فامیل وانتسباخ … زنم آلمانی است و لوترین … این هم پسرم ، نافاناییل … سال سوم متوسطه است … نافا جان ، پسرم ، این آقا را که می بینی دوست من است! دوره ی دبیرستان را با هم بودیم.

 

نافاناییل بعد از دمی تامل و تفکر ، کلاه از سر برداشت. مرد لاغر همچنان ادامه داد:

 

ــ آره پسرم ، در دبیرستان ، با ایشان هم دوره بودم! راستی یادته در مدرسه چه جوری سر به سر هم میگذاشتیم؟ یادم می آید بعد از آنکه کتابهای مدرسه را با آتش سیگار سوراخ سوراخ کردی اسمت را گذاشتیم هروسترات ؛ اسم مرا هم بخاطر آنکه پشت سر این و آن صفحه میگذاشتم گذاشته بودید افیالت. ها ــ ها ــ ها! چه روزهایی داشتیم! بچه بودیم و از دنیا بیخبر! نافا جان پسرم! نترس! بیا جلوتر … اینهم خانمم ، از فامیل وانتسباخ … پیرو لوتر است …

 

نافاناییل پس از لحظه ای تفکر ، حرکتی کرد و به پشت پدر پناه برد. مرد چاق در حالی که دوست دیرین خود را مشتاقانه نگاه میکرد پرسید:

 

ــ خوب ، حال و احوالت چطور است؟ کجا کار میکنی؟ به کجاها رسیده ای؟

 

ــ خدمت میکنم ، برادر! دو سالی هست که رتبه ی پنج اداری دارم ، نشان « استانیسلاو » (از نشانهای عصر تزار) هم گرفته ام ؛ حقوقم البته چنگی به دل نمیزند … با اینهمه ، شکر! زنم معلم خصوصی موسیقی است ، خود من هم بعد از وقت اداری قوطی سیگار چوبی درست میکنم ــ قوطیهای عالی! و دانه ای یک روبل می فروشمشان. البته به کسانی که عمده میخرند ــ ده تا بیشتر ــ تخفیفی هم میدهیم. خلاصه ، گلیم مان را از آب بیرون میکشیم … می دانی در سازمان عالی اداری خدمت میکردم و حالا هم از طرف همان سازمان ، به عنوان کارمند ویژه ، به اینجا منتقل شده ام … قرار است همین جا خدمت کنم ؛ تو چی؟ باید به پایه ی هشت رسیده باشی! ها؟

 

ــ نه برادر ، برو بالاتر. مدیر کل هستم … همردیف ژنرال دو ستاره …

 

در یک چشم به هم زدن ،‌ رنگ از صورت مرد لاغر پرید. درجا خشکش زد اما لحظه ای بعد ، تبسمی بزرگ عضلات صورتش را کج و معوج کرد. قیافه اش حالتی به خود گرفت که گفتی از چهره و از چشمهایش جرقه می جهد. در یک چشم به هم زدن خود را جمع و جور کرد ، پشتش را اندکی خم کرد و باریک تر و لاغرتر از پیش شد … حتی چمدانها و بقچه هایش هم جمع و جور شدند و چین و چروک برداشتند … چانه ی دراز زنش ،‌ درازتر شد ؛ نافاناییل نیز پشت راست کرد ، « خبردار » ایستاد و همه ی دگمه های کت خود را انداخت …

 

ــ بنده … حضرت اجل … بسیار خوشوقتم! خدا را سپاس می گویم که دوست ایام تحصیل بنده ، به مناصب عالیه رسیده اند!

 

مرد چاق اخم کرد و گفت:

 

ــ بس کن ، برادر! چرا لحنت را عوض کردی؟ دوستان قدیمی که با هم این حرف ها را ندارند! این لحن اداری را بگذار کنار!

 

مرد لاغر در حالی که دست و پای خود را بیش از پیش جمع میکرد گفت:

 

ــ اختیار دارید قربان! … لطف و عنایت جنابعالی … در واقع آبیست حیات بخش … اجازه بفرمایید فرزندم نافاناییل را به حضور مبارکتان معرفی کنم … ایشان هم ،‌ همسرم لوییزا است … لوترین هستند …

 

مرد چاق ، باز هم می خواست اعتراض کند اما آثار احترام و تملق ، بر چهره ی مرد لاغر چنان نقش خورده بود که جناب مدیر کل ، اقش گرفت و لحظه ای بعد از او روگردانید و دست خود را من باب خداحافظی ، به طرف او دراز کرد.

 

مرد لاغر ، سه انگشت مدیر کل را به نرمی فشرد ، با تمام اندام خود تعظیم کرد و مثل چینی ها خنده ی ریز و تملق آمیزی سر داد ؛ همسرش نیز لبخند بر لب آورد. نافاناییل پاشنه های پا را به شیوه ی نظامی ها محکم به هم کوبید و کلاه از دستش بر زمین افتاد. هر سه ، به نحوی خوشایند ، شگفت زده و مبهوت شده بودند.



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:4 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

به اقتضای زمان

 

 

زن و مردی جوان ، در اتاق پذیرایی که کاغذ دیواری آن به رنگ آبی آسمانی بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.

 

مرد خوش قیافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم می خورد:

 

ــ بدون شما عزیزم ، نمی توانم زندگی کنم! قسم می خورم که این عین حقیقت است!

 

و همچنانکه به سنگینی نفس می زد ، ادامه داد:

 

ــ از لحظه ای که شما را دیدم ، آرامشم از دست رفت! عزیزم حرف بزنید … عزیزم … آره یا نه ؟

 

زن جوان ، دهان کوچک خود را باز کرد تا جواب دهد اما درست در همین لحظه ، در اتاق اندکی باز شد و برادرش از لای در گفت:

 

ــ لی لی ، لطفاً یک دقیقه بیا بیرون!

 

لی لی از در بیرون رفت و پرسید:

 

ــ کاری داشتی ؟!

 

ــ عزیزم ، ببخش که موی دماغتان شدم ولی … من برادرت هستم و وظیفه ی مقدس برادری حکم میکند به تو هشدار بدهم … مواظب این یارو باش! احتیاط کن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نیست با او از هر دری حرف بزنی.

 

ــ او دارد به من پیشنهاد ازدواج می کند!

 

ــ من کاری به پیشنهادش ندارم … این تو هستی که باید تصمیم بگیری ، نه من … حتی اگر در نظر داری با او ازدواج کنی ، باز مواظب حرف زدنت باش … من این حضرت را خوب میشناسم … از آن پست فطرتهای دهر است! کافیست حرفی بهش بزنی تا فوری گزارش بدهد …

 

ــ متشکرم ماکس! … خوب شد گفتی … من که نمی شناختمش!

 

زن جوان به اتاق پذیرایی بازگشت. پاسخ او به پیشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتی کنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل کردند ، همدیگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتیاط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقی ، سخنی بر زبان نیاورد.



درباره وبلاگ

به وبلاگ هنر ایران زمین خوش اومدی عزیزم.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی و آدرس honariranzamin.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 49
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 27428
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1