اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی
 
 
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : امیر نمازی


یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 13:27 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

بچه ی تُخص

 

 

ایوان ایوانیچ لاپکین ، جوانی آراسته و خوش قیافه ، و آناسیمیونونا زامبلیتسکایا دختری جوان با بینی کوچک فندقی ، از ساحل شیبدار سرازیر شدند و روی نیمکتی نشستند. نیمکت ، درست بر لب رودخانه ، در محاصره ی انبوه بوته های یک بیدستان جوان برپا ایستاده بود. چه گوشه ی دنجی! کافیست انسان روی نیمکتی بنشیند تا از انظار جهانیان ، نهان شود ــ فقط نگاه عنکبوتهای آبی که به سرعت برق بر سطح آب رودخانه ، به این سو و آن سو میدوند ، و نگاه ماهیهاست که بر نیمکت نشینان می افتد. مرد و زن جوان به چوب و قلاب و قوطی پر از کرم و سایر وسایل ماهیگیری مجهز بودند. هر دو نشستند و بدون اتلاف وقت ، مشغول صید شدند. دقیقه ای بعد ، لاپکین به پیرامون خود نگریست و گفت:

 

ــ خوشحالم که تنها هستیم. آناسیمیونونا ، مطالب زیادی هست که باید با شما در میان بگذارم … خیلی حرف دارم … از لحظه ای که شما را دیدم … مواظب باشید ، مال شما دارد نک میزند … به مفهوم زندگی پی بردم و بتم را ــ بتی که باید تمام زندگی شرافتمندانه ام را به پایش بریزم ــ شناختم … از نک زدنش پیداست که باید درشت باشد … همین که نگاهم به شما افتاد ، برای اولین بار ، عاشق شدم … دل به شما سپردم! حوصله کنید ، چوب را به این شکل نکشید ، بگذارید باز هم نک بزند … عزیزم ، شما را به خدا قسم میدهم صاف و پوست کنده بگویید که آیا میتوانم؟ … خیال نکنید که به عشق متقابل امید بسته ام ، نه! من خود را شایسته ی عشق شما نمیدانم ، نمیتوانم حتی فکرش را بکنم … ولی آیا میتوانم امیدوار باشم که … بکشیدش بیرون!

 

آناسیمیونونا دست خود را بلند کرد ، قلاب را با حرکتی سریع از آب بیرون کشید و شادمانه فریاد زد ؛ ماهی کوچکی به رنگ نقره ای مایل به سبز ، در هوا به شدت پیچ و تاب میخورد.

 

ــ خدای من ، ماهی سوف! یالله … بجنبید! حیف شد ، در رفت!

 

ماهی کوچک از قلاب رهاشد ؛ روی چمن به سمت دنیای دلخواه خود جست و خیزی کرد و … شلپ ، در آب افتاد!

 

لاپکین که قصد داشت ماهی را پیش از فرو رفتنش در آب ، تعقیب کند بجای ماهی ،‌ ناخودآگاه دست دختر جوان را گرفت و لبهای خود را ناخودآگاه بر آن فشرد … آناسیمیونونا دست خود را واپس کشید اما کار از کار گذشته بود. لبهای آن دو ، با بوسه ای به هم آمده بودند. و این پیشامد ، به گونه ای ناخودآگاه رخ داده بود. از پی بوسه ی نخست ، نوبت به بوسه ی دوم و سپس به قسم خوردنها و اطمینان دادنها رسید … چه لحظه های سعادتباری! اما در زندگی انسان فانی ، چیزی به اسم سعادت مطلق ،‌ وجود ندارد. معمولاً خوشبختی یا خود آلوده به زهر است یا چیزی از خارج ، به زهر آلوده اش میکند. و این روال ، شامل حال آن روز هم شد. در لحظه هایی که زن و مرد جوان گرم بوس و کنار بودند ناگهان صدای خنده ای طنین انداز شد. هر دو چشم به رودخانه دوختند و از فرط دهشت خشکشان زد: برادر آناسیمیونونا یعنی کولیای محصل تا کمر در آب ایستاده بود ــ آن دو را تماشا میکرد و لبخند میزد:

 

ــ اهه! … ماچ و بوسه ؟ می روم برای مادر جان تعریف می کنم.

 

لاپکین که تا بناگوش سرخ شده بود زیر لب من من کنان گفت:

 

ــ امیدوارم شما به عنوان یک انسان شرافتمند … زاغ سیاه کسی را چوب زدن ، نهایت فرومایگی است ولی باز گفتن مشاهدات ، عین پستی و رذالت و دنائت است! … تصور میکنم شما که جوان شریف و نجیبی هستید …

 

اما جوان شریف و نجیب ، سخن او را قطع کرد و گفت:

 

ــ یک روبل می گیرم و لوتان نمی دهم!

 

لاپکین یک اسکناس یک روبلی از جیب خود در آورد و آن را به کولیا داد. پسرک اسکناس را در مشت خیس خود مچاله کرد ، سوتی کشید و شناکنان دور شد. گرچه دو دلداده تنها ماندند اما هوای عشقبازی از سرشان پریده بود.

 

فردای آن روز ، لاپکین یک جعبه آبرنگ و یک توپ ، از شهر با خود آورد و آنها را به کولیا اهدا کرد. آناسیمیونونا هم قوطیهای خالی خود را به برادرش بخشید. بعد هم بناچار یک جفت دگمه سردست را که تصویر کله ی درشت سگی بر آن نقش خورده بود ، به او هدیه داد. از قرار معلوم ، این وضع به مذاق بچه ی شرور ، خوش آمده بود چرا که از آن روز ، به طمع کسب غنایم بیشتر ، دو دلداده را به زیر مراقبت دایمی خود کشید. به هر گوشه ای که پناه می بردند کولیا نیز همانجا سبز میشد و زاغ سیاهشان را چوب میزد ؛ خلاصه آنکه لحظه ای آن دو را تنها نمیگذاشت. لاپکین دندان قروچه میکرد و زیر لب میغرید:

 

ــ پست فطرت! با این سن و سال کمش ، راستی که رذل بزرگی ست! خدا می داند در آینده چه جانوری از آب در بیاید!

 

در سراسر ماه ژوئن ، کولیا روز و روزگار آن دو دلداده را سیاه کرد. مدام تهدید به لو دادن میکرد. سایه به سایه به تعقیبشان می پرداخت و مدام هدیه میطلبید. هر چه میدادند کمش بود تا آنجا که حتی روزی طلب ساعت جیبی کرد. چه میتوانستند بکنند؟ ناچار شدند وعده ی خرید ساعت را هم بدهند.

 

یک روز که دور میز نشسته و مشغول صرف عصرانه بودند ناگهان کولیا بلند بلند خندید و چشمکی زد و از لاپکین پرسید:

 

ــ بگویم ؟ ها ؟

 

لاپکین سرخ شد و بجای کلوچه ، دستمال سفره را جوید. آناسیمیونونا هم شتابان از پشت میز بلند شد و دوان دوان به اتاق خود رفت.

 

این وضع تا آخر ماه اوت یعنی تا روزی که سرانجام لاپکین رسماً از آناسیمیونونا خواستگاری کرد ،‌ ادامه یافت. چه روز خوشی! لاپکین بعد از پایان مذاکره با والدین آنا و کسب موافقت آنان ، پیش از هر کاری به باغ دوید و به جست و جوی کولیا پرداخت. همین که چشم او به کولیا افتاد ، در حالی که دلش میخواست از شدت شوق فریاد بزند ، چنگ انداخت و گوش بچه ی تخص را گرفت. در هیمن هنگام آنا هم که دنبال کولیا میگشت سر رسید و گوش دیگر او را چسبید. باید آنجا می بودید و لذتی را که بر چهره ی دو دلداده ی جوان نقش بسته بود تماشا میکردید! کولیا اشک میریخت و التماس میکرد:

 

ــ قربان آن شکلتان بروم ، غلط کردم! ببخشید! دیگر نمی کنم! …

 

تا چندین سال بعد ، لاپکین و آناسیمیونونا در هر موقعیتی که دست میداد اعتراف میکردند که بالاترین لذت نفس گیری که در تمام دوران دلباختگیشان نصیبشان شده بود ، همانا لحظه ای بود که گوشهای آن بچه ی تخص را میکشیدند.

 



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 13:26 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

بی عرضه

 

 

چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:

 

ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …

 

ــ نخیر 40 روبل … !

 

ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید …

 

ــ دو ماه و پنج روز …

 

ــ درست دو ماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … کسر میشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با کولیا کار نمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید …

 

چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! …

 

ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید … 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟

 

چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت! …

 

ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم …

 

به نجوا گفت:

 

ــ من که از شما پولی نگرفته ام … !

 

ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم!

 

ــ بسیار خوب … باشد.

 

ــ 41 منهای 27 باقی می ماند 14 …

 

این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزید گفت:

 

ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام …

 

ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل … بفرمایید!

 

و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:

 

ــ مرسی.

 

از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم:

 

ــ « مرسی » بابت چه ؟!!

 

ــ بابت پول …

 

ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!

 

ــ پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند.

 

ــ مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟!

 

به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممکن است! »

 

بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی ، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: « در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 13:20 ::  نويسنده : امیر نمازی

انتقام زن

زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالک آپارتمانی که محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روی کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود میگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتی در را باز کرد ، با مردی ناآشنا روبرو شد. مردی بلند قامت و خوش قیافه ، با پالتو پوست نفیس و عینک دسته طلایی در برابرش ایستاده بود ؛ گره بر ابرو و چین بر پیشانی داشت ؛ چشمهای خواب آلودش با نوعی بیحالی و بی اعتنایی ، به دنیای خاکی ما مینگریستند. نادژدا پرسید:

ــ فرمایش دارید ؟

ــ من پزشک هستم خانم محترم. از طرف خانواده ای به اسم … به اسم چلوبیتیف به اینجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبیتیف نیستید؟

 

ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقای دکتر … معذرت میخواهم. شوهرم گذشته از آنکه تب داشت ، دندانش هم آپسه کرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش کرده بود تشریف بیاورید اینجا ولی شما ، از بس دیر کردید که او نتوانست درد دندان را تحمل کند و رفت پیش دندانساز.

 

ــ هوم … حق این بود که نزد دندانپزشکش می رفت و مزاحم من نمی شد …

 

این را گفت و اخم کرد. حدود یک دقیقه در سکوت گذشت.

 

ــ آقای دکتر از زحمتی که به شما دادیم و شما را تا اینجا کشاندیم عذر میخواهم … باور کنید اگر شوهرم میدانست که تشریف می آورید ، ممکن نبود پیش دندانساز برود … ببخشید …

 

دقیقه ای دیگر در سکوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دکتر زیر لب لندلندکنان گفت:

 

ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم کنید! جایز نیست بیش از این معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد که …

 

ــ یعنی … من که … من که معطلتان نکرده ام …

 

ــ ولی خانم محترم ، بنده که نمی توانم بدون دریافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم!

 

نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته کنان گفت:

 

ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … باید حق القدم داد ، درست می فرمایید … شما زحمت کشیده اید ، تشریف آورده اید اینجا … ولی آقای دکتر … باور بفرمایید شرمنده ام … موقعی که شوهرم از منزل بیرون میرفت ، کیف پولمان را هم با خودش برد … متاسفانه یک پاپاسی در خانه ندارم …

 

ــ هوم! … عجیب است! … پس می فرمایید تکلیف بنده چیست؟ من که نمیتوانم همین جا بنشینم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهایتان را بگردید شاید پولی پیدا کنید … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلی نیست …

 

ــ آقای دکتر باور بفرمایید شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولی همراهم بود ممکن نبود بخاطر یک روبل ناقابل ، این وضع … وضع احمقانه را تحمل کنم …

 

ــ مردم تلقی عجیبی از حق القدم پزشک ها دارند … به خدا قسم که تلقی شان مایه ی حیرت است! طوری رفتار میکنند که انگار ما آدم نیستیم. کار و زحمت ما را ، کار به حساب نمی آورند … فکر کنید اینهمه راه را آمده ام و زحمت کشیده ام … وقتم را تلف کرده ام …

 

ــ مشکل شما را می فهمم آقای دکتر ، ولی قبول بفرمایید گاهی اوقات ممکن است در خانه ی آدم حتی یک صناری پیدا نشود!

 

ــ آه … من چه کار به این « گاهی اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً که … ساده و غیر منطقی تشریف دارید … خودداری از پرداخت حق القدم یک پزشک … عملی است ــ حتی نمیتوانم بگویم ــ خلاف وجدان … از اینکه نمیتوانم از دست شما به پاسبان سر کوچه شکایت کنم ، آشکارا سوءاستفاده میکنید … واقعاً که عجیب است!

 

آنگاه اندکی این پا و آن پا کرد … بجای تمام بشریت ، احساس شرمندگی میکرد … صورت نادژدا پترونا به قدری سرخ شد که گفتی لپهایش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سکوتی کوتاه ، با لحن تندی گفت:

 

ــ بسیار خوب! یک دقیقه به من مهلت بدهید! … الان کسی را به دکان سر کوچه مان می فرستم ، شاید بتوانم از او قرض بگیرم … حق القدمتان را می پردازم ، نگران نباشید.

 

سپس به اتاق مجاور رفت و یادداشتی برای کاسب سر گذر نوشت. دکتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقیقه بعد ، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاکت را باز کرد ، از لای یادداشت جوابیه ی کاسب ، یک اسکناس یک روبلی در آورد و آن را به طرف دکتر دراز کرد. چشمهای پزشک از شدت خشم درخشیدند. اسکناس را روی میز گذاشت و گفت:

 

ــ خانم محترم از قرار معلوم ، بنده را دست انداخته اید … شاید نوکرم یک روبل بگیرد ولی … بنده هرگز! ببخشید …

 

ــ پس چقدر میخواهید ؟!

 

ــ معمولاً ده روبل می گیرم … البته اگر مایل باشید می توانم از شما پنج روبل قبول کنم.

 

ــ پنج روبلم کجا بود ؟ … من همان اول کار به شما گفتم: پول ندارم!

 

ــ یادداشت دیگری برای کاسب سر گذر بفرستید. آدمی که بتواند به شما یک روبل قرض بدهد ، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برایش فرق میکند؟ خانم محترم ، لطفاً بیش از این معطلم نکنید. من آدم بیکاری نیستم ، وقت ندارم …

 

ــ گوش کنید آقای دکتر ، اگر اسمتان را « گستاخ » ندانم ، دستکم باید بگویم که .. کم لطف و نامهربان تشریف دارید! نه! خشن و بیرحم! حالیتان شد؟ شما … نفرت انگیز هستید!

 

نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخید و لب به دندان گرفت ؛ قطره های درشت اشک از چشمهایش فرو غلتیدند. با خود فکر کرد:

 

« مردکه ی پست فطرت! بی شرف! حیوان صفت! به خودش اجازه میدهد … جرات میکند … آخر چرا نباید وضع وحشتناک و اسفناک مرا درک کند؟ … لعنتی! صبر کن تا حالیت کنم! »

 

در این لحظه به سمت دکتر چرخید ؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدایی آرام و لحنی ملتمسانه گفت:

 

ــ آقای دکتر! آقای دکتر کاش قلبی در سینه تان می تپید ، کاش میخواستید درک کنید … هرگز راضی نمیشدید بخاطر پول … اینقدر رنج و عذابم بدهید … خیال میکنید درد و غصه ی خودم کم است؟ …

 

در این لحظه دست برد و شقیقه های خود را فشرد ؛ خرمن گیسوانش در یک چشم به هم زدن ــ گفتی فنری را فشرده بود ، نه شقیقه هایش را ــ بر شانه هایش فرو ریخت …

 

ــ از دست شوهر نادانم عذاب میکشم … این بیغوله ی گند و نفرت انگیز را تحمل میکنم … و حالا یک مرد تحصیل کرده به خودش اجازه میدهد ملامتم کند ، سرکوفتم بزند. خدای من! تا کی باید عذاب بکشم؟

 

ــ ولی خانم محترم ، قبول کنید که موقعیت خاص صنف ما …

 

اما دکتر ناچار شد خطابه ای را که آغاز کرده بود قطع کند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دکتر که به طرف او دراز شده بود ، در آویخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانه ی دکتر خم شد و روی آن آرمید.

 

دقیقه ای بعد ، زمزمه کنان گفت:

 

ــ بیایید از این طرف … جلو شومینه دکتر … جلوتر … همه چیز را برایتان تعریف میکنم … همه چیز …

 

ساعتی بعد دکتر ، آپارتمان نادژدا پترونا را ترک گفت ؛

 

هم دلخور بود ؛ هم شرمنده ؛ هم سرخوش … در حالی که سوار سورتمه ی خود میشد ، زیر لب گفت:

 

« انسان وقتی صبح ها از خانه اش بیرون می رود ، نباید پول زیاد با خودش بردارد! یک وقت ناچار میشود پولش را بسلفد! »

انتقام زن

 

 

زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالک آپارتمانی که محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روی کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود میگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتی در را باز کرد ، با مردی ناآشنا روبرو شد. مردی بلند قامت و خوش قیافه ، با پالتو پوست نفیس و عینک دسته طلایی در برابرش ایستاده بود ؛ گره بر ابرو و چین بر پیشانی داشت ؛ چشمهای خواب آلودش با نوعی بیحالی و بی اعتنایی ، به دنیای خاکی ما مینگریستند. نادژدا پرسید:

 

ــ فرمایش دارید ؟

 

ــ من پزشک هستم خانم محترم. از طرف خانواده ای به اسم … به اسم چلوبیتیف به اینجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبیتیف نیستید؟

 

ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقای دکتر … معذرت میخواهم. شوهرم گذشته از آنکه تب داشت ، دندانش هم آپسه کرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش کرده بود تشریف بیاورید اینجا ولی شما ، از بس دیر کردید که او نتوانست درد دندان را تحمل کند و رفت پیش دندانساز.

 

ــ هوم … حق این بود که نزد دندانپزشکش می رفت و مزاحم من نمی شد …

 

این را گفت و اخم کرد. حدود یک دقیقه در سکوت گذشت.

 

ــ آقای دکتر از زحمتی که به شما دادیم و شما را تا اینجا کشاندیم عذر میخواهم … باور کنید اگر شوهرم میدانست که تشریف می آورید ، ممکن نبود پیش دندانساز برود … ببخشید …

 

دقیقه ای دیگر در سکوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دکتر زیر لب لندلندکنان گفت:

 

ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم کنید! جایز نیست بیش از این معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد که …

 

ــ یعنی … من که … من که معطلتان نکرده ام …

 

ــ ولی خانم محترم ، بنده که نمی توانم بدون دریافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم!

 

نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته کنان گفت:

 

ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … باید حق القدم داد ، درست می فرمایید … شما زحمت کشیده اید ، تشریف آورده اید اینجا … ولی آقای دکتر … باور بفرمایید شرمنده ام … موقعی که شوهرم از منزل بیرون میرفت ، کیف پولمان را هم با خودش برد … متاسفانه یک پاپاسی در خانه ندارم …

 

ــ هوم! … عجیب است! … پس می فرمایید تکلیف بنده چیست؟ من که نمیتوانم همین جا بنشینم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهایتان را بگردید شاید پولی پیدا کنید … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلی نیست …

 

ــ آقای دکتر باور بفرمایید شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولی همراهم بود ممکن نبود بخاطر یک روبل ناقابل ، این وضع … وضع احمقانه را تحمل کنم …

 

ــ مردم تلقی عجیبی از حق القدم پزشک ها دارند … به خدا قسم که تلقی شان مایه ی حیرت است! طوری رفتار میکنند که انگار ما آدم نیستیم. کار و زحمت ما را ، کار به حساب نمی آورند … فکر کنید اینهمه راه را آمده ام و زحمت کشیده ام … وقتم را تلف کرده ام …

 

ــ مشکل شما را می فهمم آقای دکتر ، ولی قبول بفرمایید گاهی اوقات ممکن است در خانه ی آدم حتی یک صناری پیدا نشود!

 

ــ آه … من چه کار به این « گاهی اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً که … ساده و غیر منطقی تشریف دارید … خودداری از پرداخت حق القدم یک پزشک … عملی است ــ حتی نمیتوانم بگویم ــ خلاف وجدان … از اینکه نمیتوانم از دست شما به پاسبان سر کوچه شکایت کنم ، آشکارا سوءاستفاده میکنید … واقعاً که عجیب است!

 

آنگاه اندکی این پا و آن پا کرد … بجای تمام بشریت ، احساس شرمندگی میکرد … صورت نادژدا پترونا به قدری سرخ شد که گفتی لپهایش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سکوتی کوتاه ، با لحن تندی گفت:

 

ــ بسیار خوب! یک دقیقه به من مهلت بدهید! … الان کسی را به دکان سر کوچه مان می فرستم ، شاید بتوانم از او قرض بگیرم … حق القدمتان را می پردازم ، نگران نباشید.

 

سپس به اتاق مجاور رفت و یادداشتی برای کاسب سر گذر نوشت. دکتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقیقه بعد ، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاکت را باز کرد ، از لای یادداشت جوابیه ی کاسب ، یک اسکناس یک روبلی در آورد و آن را به طرف دکتر دراز کرد. چشمهای پزشک از شدت خشم درخشیدند. اسکناس را روی میز گذاشت و گفت:

 

ــ خانم محترم از قرار معلوم ، بنده را دست انداخته اید … شاید نوکرم یک روبل بگیرد ولی … بنده هرگز! ببخشید …

 

ــ پس چقدر میخواهید ؟!

 

ــ معمولاً ده روبل می گیرم … البته اگر مایل باشید می توانم از شما پنج روبل قبول کنم.

 

ــ پنج روبلم کجا بود ؟ … من همان اول کار به شما گفتم: پول ندارم!

 

ــ یادداشت دیگری برای کاسب سر گذر بفرستید. آدمی که بتواند به شما یک روبل قرض بدهد ، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برایش فرق میکند؟ خانم محترم ، لطفاً بیش از این معطلم نکنید. من آدم بیکاری نیستم ، وقت ندارم …

 

ــ گوش کنید آقای دکتر ، اگر اسمتان را « گستاخ » ندانم ، دستکم باید بگویم که .. کم لطف و نامهربان تشریف دارید! نه! خشن و بیرحم! حالیتان شد؟ شما … نفرت انگیز هستید!

 

نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخید و لب به دندان گرفت ؛ قطره های درشت اشک از چشمهایش فرو غلتیدند. با خود فکر کرد:

 

« مردکه ی پست فطرت! بی شرف! حیوان صفت! به خودش اجازه میدهد … جرات میکند … آخر چرا نباید وضع وحشتناک و اسفناک مرا درک کند؟ … لعنتی! صبر کن تا حالیت کنم! »

 

در این لحظه به سمت دکتر چرخید ؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدایی آرام و لحنی ملتمسانه گفت:

 

ــ آقای دکتر! آقای دکتر کاش قلبی در سینه تان می تپید ، کاش میخواستید درک کنید … هرگز راضی نمیشدید بخاطر پول … اینقدر رنج و عذابم بدهید … خیال میکنید درد و غصه ی خودم کم است؟ …

 

در این لحظه دست برد و شقیقه های خود را فشرد ؛ خرمن گیسوانش در یک چشم به هم زدن ــ گفتی فنری را فشرده بود ، نه شقیقه هایش را ــ بر شانه هایش فرو ریخت …

 

ــ از دست شوهر نادانم عذاب میکشم … این بیغوله ی گند و نفرت انگیز را تحمل میکنم … و حالا یک مرد تحصیل کرده به خودش اجازه میدهد ملامتم کند ، سرکوفتم بزند. خدای من! تا کی باید عذاب بکشم؟

 

ــ ولی خانم محترم ، قبول کنید که موقعیت خاص صنف ما …

 

اما دکتر ناچار شد خطابه ای را که آغاز کرده بود قطع کند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دکتر که به طرف او دراز شده بود ، در آویخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانه ی دکتر خم شد و روی آن آرمید.

 

دقیقه ای بعد ، زمزمه کنان گفت:

 

ــ بیایید از این طرف … جلو شومینه دکتر … جلوتر … همه چیز را برایتان تعریف میکنم … همه چیز …

 

ساعتی بعد دکتر ، آپارتمان نادژدا پترونا را ترک گفت ؛

 

هم دلخور بود ؛ هم شرمنده ؛ هم سرخوش … در حالی که سوار سورتمه ی خود میشد ، زیر لب گفت:

 

« انسان وقتی صبح ها از خانه اش بیرون می رود ، نباید پول زیاد با خودش بردارد! یک وقت ناچار میشود پولش را بسلفد! »

<

یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 13:18 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

چخوف نویسنده ای، بشردوست، آزدیخواه و روشنفکر بود و داستان های وی حکایت از افکار مترقی او می نماید. او با فساد و دروغ، خودنمایی، سرشکستگی، منفی بافی، کوته نظری، تحمل ظلم، آزادیخواهی دروغی و بالاخره صفات منفی با کمال خشونت مبارزه می کند و جامعه ی عقب مانده را به آینده ی درخشان و زندگانی سعادتمندانه امیدوار می سازد و برای رسیدن به اصول مترقی افکار برجسته ای به خوانندگان آثار خود تلقین می کند.

آنتون پاولویچ چخوفAnton – Tchekhov درام نویس و داستانسرای معروف روسی در ۱۷ ژانویه ی سال ۱۸۶۰ در شهر «تاگان روگ» در شمال قفقاز در آغوش یک خانواده ی بی چیز و معتقد به سنن و آداب قدیمی و ملی به دنیا آمد و در دوم ژوئیه ی سال ۱۹۰۴ در ۴۴ سالگی در «بادن وایلر» محلی واقع در جنگل سیاه درگذشت.جـَد چخوف از سرف هایی بود که با صرفه جویی و کار زیاد آزادی و حیات خود و خانواده اش را از ارباب خویش بازخرید کرده بود. پدرش با داد و ستد جزئی ای که داشت نمی توانست هزینه ی زندگی خانواده را تامین نماید و از این رو «آنتون» کوچک، در آغاز زندگی با قیافه ی شوم فقر آشنا گردید و به اثرات مخرب آن پی برد. با آنکه چخوف در سختی و فشار زندگی می نمود لکن با عزت نفسی که داشت کوچکترین گله و شکایتی ابراز نمی کرد و با کار و کوشش فراوان، تحصیلات مقدماتی خود را در «ژبمنازیوم » مسقط الراس خاتمه داد و برای تحصیل در دانشکده ی پزشکی عازم مسکو شد و در سال ۱۸۷۹ در نوزده سالگی وارد دانشگاه مسکو گردید و به تحصیل طب پرداخت. وی تنها به تحصیل در دانشکده اکتفا نکرد و با وجود ذوق فطری به نوشتن داستانها و نوول ها و مقالات در مطبوعات فکاهی سرگرم شد و به این جهت وقتی در سال ۱۸۸۴ درجه ی دکترای طب را گرفت شغل طبابت را با حرفه ی نویسندگی توام ساخت ولی بعدها تمام اوقات خود را وقف نوشتن کرد و از این راه مقام شامخی در دنیا به دست آورد. چخوف جز در دوره ی عمومیت بیماری و یا در سالهای ۱۸۹۲ و ۱۸۹۳ به طبابت نپرداخت.

 

نخستین داستانهای او با نام مستعار «چخوف» انتشار یافت و در سال ۱۸۸۶ برخی از داستانهایش به صورت کتابی به نام «داستانهای رنگارنگ» منتشر شد، این کتاب موفقیت بسیار کسب کرد.

در سال ۱۸۸۷ وی نخستین نمایشنامه ی خود را به نام «ایوانف» تحریر کرد. «آنتون چخوف» بر اثر فقر و استیصال دوران کودکی و زحمات شبانه روزی دوران جوانی در سی سالگی مبتلا به بیماری خانمانسوز سل گردید که تا پایان حیات کوتاهش مونس این نویسنده ی بزرگ بود و بالاخره هم باعث مرگ وی شد. با آنکه چخوف مریض بود و با آنکه خودش هم طبیب و از مرض خود اطلاع داشت با این وصف دمی از کار و کوشش دست بر نمی داشت و تقریباً تمام ساعات فراغت خود را سرگرم نوشتن بود و برای مطالعه ی روحیات و احوال عموم مردم و طبقات مختلف به مسافرتها و گردشهای پر زحمتی تن می داد، چنانکه در سال ۱۸۹۰ راه سخت و دور و دراز سیبری را در پیش گرفت و در آنجا وضع تبعیدیها را مطالعه کرد و از این سفر ره آوردی به نام «جزیره ی ساخالین» برای ستمدیدگان رژیم تزاری به ارمغان آورد که در سال ۱۸۹۱ منتشر شد . این کتاب تا حدودی رژیم پلیس تزار را که محکومین را به جزیره ی ساخالین می فرستاد تخفیف داد.

چخوف در سال ۱۸۹۱ تا ۱۸۹۷ با پدر و مادرش در ملکی که که در نزدیکی مسکو خریده بود زندگی کرد. در سال ۱۸۹۷ که در معرض تهدید مرض سل قرار گرفت ناگزیر شد قسمت اعظم اوقات خود را در کریمه و خارجه بگذارند. وی در سال ۱۸۹۶ نمایشنامه ی خود را به نام «مرغ نوروزی» در مسکو انتشار داد، اما این اثر در «پطرزبورگ» با عدم موفقیت روبرو شد و دو سال بعد در سال ۱۸۹۸در مسکو نیز از این نمایشنامه تجلیل شایانی شد.


«آنتون چخوف» در سال ۱۹۰۰ بر اثر توجه نویسندگان و دانشمندان و قاطبه ی ملت به وی و در نتیجه ی نفوذ و شهرت انکار ناپذیر خود به عضویت افتخاری آکادمی روسیه انتخاب شد و مورد تقدیر فراوان قرار گرفت. «عمووانیا» در ۱۸۹۹ و «سه خواهران» در ۱۹۰۱ و «باغ گیلاس» در سال ۱۹۰۴ از جمله نمایشنامه های او بود که در مسکو با موفقیت روبرو شد. وی در سال ۱۹۰۱ با یک هنرپیشه به نام «اولگاکپنیر» ازدواج کرد.

موقعی که دولت روسیه عضویت به نام «ماکسیم گورکی» نویسنده ی معروف روسیه را از آکادمی لغو کرد «آنتون چخوف» نیز استعفا داد. در محیط تئاتر از نمایشنامه های وی با اشتیاق زیاد استقبال شد و اغلب از نمایش نامه های وی در صحنه نمایشگاه آکادمی مسکو به معرض تماشا گذارده شد و در سایر پایتخت های اروپا هم مورد نمایش و تحسین تماشاگران قرار گرفت. در جهان هنر و ادب پیروزی روزافزون چخوف افتخارات زیادی برای وی فراهم آورد و آکادمی برای مجموعه ی داستانهایش جایزه ی «پوشکین» را به وی اهداء کرد. چخوف به نویسندگی خود ادامه می داد که بیماری وی شدیدتر شد و به دستور پزشکان ناگزیر به نقاط جنوبی فرانسه رفت و با آنکه کار کردن برایش زیان داشت دست از کارهای ادبی نکشید و پس از مدتی اقامت در آن کشور به مسافرت خود در ایتالیا و آلمان ادامه داد و بالاخره به وطن خود بازگشت و در سال ۱۹۰۴ با مرض سل از دنیا رفت.

 

از آثار او می توان «علامت زمانه»، «خاطرات یک دختر جوان»، «چاق و لاغر»، «اطلاع»، «مرگ کارمند» ، «متلون» ، «موژکیها»، «سرگذشت غم انگیز»، «انسان در غلاف» ، «بدبختی» ، «پشتیبانی» ، «آزادیخواه» ، «نماینده ی مجلس»، «حقیقت خالص»، «رشته فرهنگی»، «چگونه زن قانونی گرفتم»، «یک مرد جوان»، «طبیعت پر معما»، «جنگ تن به تن»، «داستان کسالت آور»، «رویاها»، «در تبعیدگاه» ، «وانکا»، «میل بخوابیدن» ، «اطاق شماره ی ۶» ، «یک واقعه ی جالب»، «مرغابی دریایی»، «مرد ناشناس»، «خاطرات یک استاد»، «عمو وانیا»، «تمشک تیغ دار»، «مشاور مخصوص»، «خواب آلود» ، «اندوه» ، «جنایتکار»، «مشاور مخصوص» ، «خوابآلود» ، «اندوه»، «جنایتکار»، «دشتها»، «خانه ای با اشکوب»، «تیفوس»، «بیست و پنج روبل» را نام برد.

 

«چخوف» نویسنده ای، بشردوست، آزدیخواه و روشنفکر بود و داستان های وی حکایت از افکار مترقی وی می نماید. ای با تمام قوا از آزادی دفاع کرد، برای دسترسی مردم به حقوق خود کوشش نموده و با انتقاد از اصول اجتماعی و وضع موجود مردم را به سوی ترقی فکری و اخلاقی سوق داده است. وی با فساد و دروغ، خودنمایی، سرشکستگی، منفی بافی، کوته نظری، تحمل ظلم، آزادیخواهی دروغی و بالاخره صفات منفی با کمال خشونت مبارزه می کند و جامعه ی عقب مانده را به آینده ی درخشان و زندگانی سعادتمندانه امیدوار می سازد و برای رسیدن به اصول مترقی افکار برجسته ای به خوانندگان آثار خود تلقین می کند.



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 13:18 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

آدم مغرور

 

 

این ماجرا در جشن عروسی تاجری موسوم به سینریلف اتفاق افتاد.

 

ندورزف ــ جوانی بلند قامت با چشم های ور قلمبیده و کله ی از ته تراشیده و فراک دو دم ــ که ساقدوش عروس و داماد بود ، در جمع دختران جوان ایستاده بود و داد سخن می داد:

 

ــ زن ، باید خوشگل باشد ولی مرد ، اگر هم خوش تیپ نبود غمی نیست ؛ چیزی که ارزش او را بالا می برد ، شعور و تحصیلات اوست. والا قیافه ی خوش را بگذار در کوزه و آبش را بخور! یک مرد خوش بر و رو اگر مغزش از علم و شعور خالی باشد ، به یک پول سیاه نمی ارزد! … راستش را بخواهید من از مردهای خوش قیافه خوشم نمی آید …! Fi donc (به فرانسه: اوف)

 

ــ البته کسی که قیافه ی جالبی نداشته باشد ، باید هم از این حرف ها بزند! ولی مردی را که در آن اتاق نشسته و از اینجا پیداست تماشا کنید. این را به اش میگویند: مرد خوش قیافه! فقط حالت چشمهایش ، به هر چه بگویید می ارزد! نگاهش کنید! الحق که خوش تیپ است! راستی ، ایشان کی باشند؟

 

ساقدوش نظری به اتاق مجاور افکند و پوزخند زد. آنجا مردی گندمگون و خوش منظر و سیاه چشم ، روی مبلی لمیده بود ؛ پا روی پا انداخته بود و با زنجیر ساعتش بازی میکرد ؛ چشمها را تنگ کرده و نگاه آکنده از نخوتش را به مهمانها دوخته بود ؛ پوزخندی بر گوشه ی لبهایش پدید و ناپدید میشد. ساقدوش گفت:

 

ــ چیز بخصوصی در او نمی بینم! ای … حتی میتوان گفت که ریختش چنگی به دل نمیزند … قیافه اش حالت ابلهانه ای دارد … گردنش را تماشا کنید ــ سیبکی دارد قد دو ذرع و نیم!

 

ــ با اینهمه ، خیلی تو دل بروست!

 

ــ به نظر شما خوش تیپ است ولی به عقیده ی من ، نه. وانگهی اگر هم خوش قیافه باشد حتماً بیشعور و بیسواد است. راستی ایشان کی باشند؟

 

ــ نمی شناسیم … به قیافه اش نمی آید از صنف تجار باشد …

 

ــ هوم … حاضرم شرط ببندم که احمق است … ببینید پایش را چه جوری تاب میدهد … حال آدم را بهم میزند … حلا از کارش سر در می آرم … رفتم پی کشفیات! … حلا بر میگردم.

 

آنگاه تک سرفه ای کرد ،‌ جسورانه به اتاق مجاور رفت ، در برابر مرد گندمگون ایستاد ، یک بار دیگر سرفه کرد ، لحظه ای به فکر فرو رفت و پرسید:

 

ــ حالتان چطور است؟

 

مرد سراپای او را ورانداز کرد ،‌ پوزخندی زد و با بی میلی جواب داد:

 

ــ ای ، بدک نیستم.

 

ــ چرا بدک؟ آدم باید همیشه پیش بره.

 

ــ چرا حتماً پیش؟

 

ــ همین طوری گفتم … این روزها همه چی پیش می ره … هم برق ، هم تلغراف ، هم تیلیفون … بله! مثلاً خود پیشرفت را بگیریم … خود این کلمه چه معنی میدهد؟ معنیش این است که هر کسی باید پیش بره … پس شما هم پیش بروید …

 

مرد دوباره پوزخند زد و پرسید:

 

ــ می فرمایید الان کجا پیش بروم؟

 

ــ مگر جا قحطی است! آدم اگر دلش بخواد … جا زیاد است … مثلاً تشریف ببرید دم بوفه … راستی خوش ندارید به افتخار آشنایی مان نفری یک پیک کنیاک بزنیم؟ … ها؟ گپی میزنیم …

 

ــ چرا که نه!

 

ساقدوش و مرد گندمگون به طرف بوفه رفتند. پیشخدمتی با سر از ته تراشیده که فراک به تن داشت و کراوات سفیدی پر از انواع لکه زده بود ، برای آن دو کنیاک ریخت. پس از آنکه مشروب را سر کشیدند ساقدوش گفت:

 

ــ کنیاک بدی نبود ، ولی چیزهای اساسی تر از این هست … بیایید به افتخار آشنایی مان شراب قرمز هم بزنیم …

 

شراب قرمز را هم بالا رفتند. ساقدوش در حالی که لب های خود را می لیسید گفت:

 

ــ حلا دیگر با هم آشنا شدیم و می شود گفت که گیلاس به گیلاس هم زدیم …

 

ــ « حلا » غلط است ، باید گفت: « حالا! » هنوز بلد نیستید درست حرف بزنید ولی راجع به تلفن اظهار لحیه میکنید. من اگر به اندازه ی شما بیسواد می بودم ، زبانم را گاز میگرفتم و خود را رسوای خاص و عام نمیکردم … حلا … حلا … ها ــ ها ــ ها!

 

ساقدوش که آشکارا رنجیده خاطر شده بود گفت:

 

ــ اینکه خنده نداشت! محض شوخی این جوری حرف می زدم والا … لازم نیست نیش تان را باز کنید! خوش ندارم نیش آدم ، باز باشد … راستی شما کی هستید؟ با داماد نسبت دارید یا با عروس؟

 

ــ به شما مربوط نیست …

 

ــ اسم و رسمتان چیه؟

 

ــ گفتم به شما مربوط نیست … من آنقدر بیشعور نیستم که خودم را به هر رهگذری معرفی کنم … من آنقدر غرور دارم که با آدمهای چون شما زیاد محشور نشوم ، من نسبت به شما و امثال شما کم اعتنا هستم …

 

ــ آقا را باش! … هوم … پس نمی خواهید اسم و رسمتان را بگویید ، ها؟

 

ــ نه ، مایل نیستم … اگر بنا باشد خودم را به هر کله پوکی معرفی کنم زبانم مو در خواهد آورد … در ضمن ، من آدمی هستم آنقدر مغرور که شما و امثال شما را در حد یک پیشخدمت می دانم … بی نزاکتها!

 

ــ آقا را باش! … نجیب زاده را باش! … الانه روشن میکنم که تو هنرپیشه ی کدام تئارتی!

 

ساقدوش چانه ی خود را بالا گرفت و به سمت داماد شتافت (آقا داماد با لپ های گلگون ، کنار عروس خانم نشسته بود و پلک میزد) و در حالی که با سر به طرف مرد گندمگون اشاره میکرد پرسید:

 

ــ نیکیشا! اسم آن آرتیسته چیه؟

 

داماد سری به علامت نفی تکان داد و گفت:

 

ــ نمی شناسمش ، باهاش آشنایی ندارم. لابد پدرم دعوتش کرده … برو از بابام بپرس.

 

ــ بابات تا خرخره خورده و توی یکی از اتاق ها مست و پاتیل افتاده … و مثل یک حیوان وحشی ، خرناسه میکشد …

 

سپس رو کرد به عروس خانم و پرسید:

 

ــ شما چطور؟ یارو را می شناسید؟

 

عروس خانم نیز جواب منفی داد. ساقدوش شانه های خود را بالا انداخت و درباره ی هویت مرد گندمگون ، از مهمانها پرس و جو آغاز کرد. هیچ کسی او را نمی شناخت. به این ترتیب ، ساقدوش نتیجه کرد: « لابد یکی از همان انگلها و ارقه هاییست که بی دعوت به علفچری می آیند … بسیار خوب! الساعه « حلا » را به اش حالی میکنم! » پس به طرف مرد گندمگون رفت ، دست به کمر زد و پرسید:

 

ــ ببینم ، شما کارت دعوت دارید؟ لطفاً نشانم بدهید.

 

ــ من آنقدر غرور دارم که کارت دعوتم را به هر کسی نشان ندهم … اصلاً چرا دست از سر کچلم بر نمی دارید؟

 

ــ معلوم میشود کارت دعوت ندارید! … و اگر نداشته باشید معنی اش این است که آدم ارقه و حقه بازی هستید. حلا ، یعنی حالا دستگیرم شد کی دعوتتان کرده و اسم و رسمتان چیه! شما حقه بازید همین!

 

ــ این حرف ها را اگر از آدم باشعور و حسابی شنیده بودم ، دک و پوزش را خرد میکردم اما … جواب ابلهان خاموشی است!

 

ساقدوش ، همه ی اتاق های خانه را شتابان زیر پا گذاشت ، پنج شش نفر از دوستان خود را جمع کرد و به اتفاق آنها نزد مرد گندمگون بازگشت و گفت:

 

ــ حضرت آقا ، اجازه بفرمایید کارت دعوتتان را ملاحظه کنیم!

 

ــ خوش ندارم نشانش بدهم! دست از سرم بردارید وگرنه …

 

ــ خوش ندارید؟ پس بی کارت تشریف آورده اید ، ها؟ چه کسی این حق را به شما داده ، ها؟ بفرمایید بیرون! بفرمایید! حقه باز! تمنا میکنیم تشریف ببرید بیرون! والا از همین پله ها …

 

ساقدوش و دوستانش زیر بغل مرد گندمگون را گرفتند و او را کشان کشان به طرف پله ها بردند. مهمانها همهمه کردند. مرد گندمگون نیز با صدای رسا از بی نزاکتی آنان و غرور خود سخن گفت. ساقدوش در حالی که پیروزمندانه به سمت در خروجی می راند میگفت:

 

ــ بفرمایید آقا! تمنا میکنیم! جناب خوش تیپ تمنا میکنیم! … امثال شما خوش قیافه ها را خوب می شناسیم!

 

در آستانه ی در خروجی پالتوی مرد گندمگون را تنش کردند ، کلاهش را بر سرش گذاشتند و به طرف پله ها هلش دادند. ساقدوش با احساس وجد و غرور ،‌ پوزخندی زد و دست مزین به انگشترش را چندین بار با پس گردن مرد آشنا کرد. مرد گندمگون تلوتلو خورد ، به پشت بر زمین افتاد و از پله ها فرو غلتید. ساقدوش ، پیروزمندانه بانگ زد:

 

ــ دست حق همرات! سلام ما را به همگی برسان!

 

مرد ، به پایین پله ها که رسید به پا خاست ، گرد و خاک پالتواش را تکان داد ، سر را بالا گرفت و گفت:

 

ــ رفتار آدم های احمق ، باید هم احمقانه باشد! من آنقدر غرور دارم که احساس حقارت نکنم ؛ حالا بیایید پایین تا سورچی ام مرا به شما معرفی کند. بفرمایید پایین!

 

آنگاه رو به سمت کوچه بانگ زد:

 

ــ گریگوری!

 

مهمان ها رفتند پایین ، لحظه ای بعد کالسکه چی هم از کوچه رسید. مرد گندمگون رو کرد به او و گفت:

 

ــ گریگوری؟ من کی هستم؟

 

ــ شما قربان ، ارباب سیمیون پانتله ییچ …

 

ــ چه عنوانی دارم و این عنوان را بابت چه گرفته ام؟

 

ــ عنوانتان شهروند افتخاریه قربان و بخاطر تحصیلات و علم تان گرفته اید …

 

ــ کجا کار میکنم و شغلم چیست؟

 

ــ شما قربان در کارخانه ی پادشچیوکین تاجر ، در قسمت مهندسی کار میکنید و سه هزار روبل مواجب میگیرید …

 

ــ حالا فهمیدید من کی هستم؟ اینهم کارت دعوتم! مرا آقای سیزیلف پدر داماد ، که حالا مست و پاتیل در گوشه ای افتاده است ، دعوت کرده و …

 

ساقدوش با اضطراب و دستپاچگی گفت:

 

ــ مرد حسابی ، عزیز دلم ، چرا این را قبلاً نگفتی؟

 

ــ من آدم غروری هستم … خودخواهم … خداحافظ!

 

ــ نه ، نه! محال است بگذاریم! صبر کن برادر! برگرد سیمیون پانتله ییچ! حالا دستگیرمان شده که تو کی هستی! … برگرد به سلامتی علم و تحصیلاتت یک پیک دیگر بزنیم …

 

مرد مغرور اخم کرد و از پله ها بالا رفت. دقایقی بعد در بوفه ایستاده بود و در حالی که کنیاک می نوشید توضیح می داد:

 

ــ در دنیای ما ،‌ آدم اگر غرور نداشته باشد ، روزگارش سیاه است. من که شخصاً ، محال است در مقابل کسی سر خم کنم! تسلیم احدی نمی شوم! برای خودم ارزش قائلم. در هر صورت ، شما بیشعورها ، این حرف ها ، حالی تان نیست!



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 13:0 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

غزل گویم و ازآوای آن نادانم. ندانم که چه نگرش دارم چون استادی دیوانه ام!
روزی برآمد و عاشقی درپی ام آمد و گفت:
« عشق چه شور و حالی دارد؟ »
گفتم:
« عشق چنان بلوا وطوفانی درقلب ایجاد می کند که هرچه دراطرافش باشد، چون ویرانه ای، مبتلا می سازد و هرکه باشد درطرفینش، دگرگون می کند! »
عاشق تاملی کرد و پرسید:
« عشق چه رنگ و بویی دارد؟ »
گفتم:
« عشق زیباست وجامه ای سرخ برتن دارد وبوی تندی دارد وتندی بوی عشق، وقتی به مشام برسد، ادمی را مات و مبهوت خود میکند و ادمی چیزی نمی فهمد جز زیبایی روی ماه معشوق!»
عاشق دگر باره پرسید:
«چه کنم که معشوق را به دست آورم؟ »
گفتم:
« هرکارکه می توانی دربرمعشوق خود انجام ده چون هر چه تلاش کنی در بر معشوقت، زیباست و درچشمانه معشوق می آید و برون نمی رود و معشوق آن را هر لحظه در یاد دارد و هیچ گاه از یادش نمی رود، ای عاشق، زیبایی عشق در این است.
عشق چنان وسعتی دارد که هرچه در آن بروی باز هم جای نا نهان و نا پیدا دارد که ندیده ای!؟!»
 
دوباره عاشق پرسید:
« اولین نشانه ی عشق چیست؟ »
گفتم:
« اولین نشانه ی عشق بی تابی است که به سرعت دروجود عاشق متولد می شود و انقدر سخت و طاقت فرساست که عاشق واقعی پدیدارمی شود که حرفش درمورد عشق صدق است یا کذب؟!
بی تابی معشوق را فقط عاشق واقعی توان تحملش است واین سرآغازعشق و عاشق شدن است.
هرعاشقی اگراین مرحله را بگذراند به پله ی منسوخ به عشق گام می گذارد وآنجا سهل و سهولات به گوشه ای می رود و رنج و مشقت ها و سختی ها پای به میدان عشق می گذارند و این مرحله ی سختیست درمقیاس عشق واین جاست که فرهاد واقعی شناس می شود که چه کسی عاشق واقعیست و چه کسی فقط نام عاشق را به روی خود نهاده است و بویی از دنیای عشق نبرده است!
دنیای عشق چنان پر وسعت است که فقط عشاق واقعی حق ورود به این دنیا را دارا می باشند، ای عاشق برو وسوی عشق را بگیر و ریسمانش را رها مکن چون عاشق واقعی ریسمانه عشق را رها نمی کند!
خیانت در عشق بی معناست چون عاشق واقعی اهل خیانت نیست و خیانت نمی کند. این یکی از اضلاع مثلث عشق است و دو ضله دیگر، عشق است و عشق!


یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 12:58 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

توی پیاده رو درحال قدم زدن بودم. نمی دونستم می خوام به کجا برم، فقط داشتم راه می رفتم تا به جایی برسم. مغازه های بسیاری توی اون زمان باز بود و صحب مغازه داشت کالای خودشو فرو می کرد توی حلق مشتری و مشتری هم از همه جا بی خبر داشت اون حرف های صد من یه غاز صاحب مغازه رو باور می کرد و درصدد اون بود که کالا رو بخره اما غافل از اون جا که اطلاعاتی از اون کالا داشته باشه و بدونه که ساخت کدوم کشور هست.
کفش هایی که سقف پاهام بود داشت از خستگی می نالید و از خستگی بال بال می زد من هم بی تفاوت بودم نسبت بهشون و به راه خودم ادامه می دادم.
توی سرم هزاران هزار صدا درحال پیچیدن بود. نمی دونستم باید به کدومشون گوش بدم. همین جور داشتم می رفتم که ناگهان چشمام به مغازه ای افتاد. روی شیشه ی بیرونی اون مغازه پوستر یک فیلمی بود که توی سینما دیده بودمش و واقعا از اون فیلم خوشم اومده بود و ارزو داشتم که سی دی اون فیلم رو داشته باشم اما تا اون موقع سی دی اون فیلمه نیومده بود و من همین جور درحال پیچ خوردن و انتظار کشیدن بودم. دوست داشتم که انتظارم هرچه زودتربه پایان برسه و من موفق به خریدن سی دی فیلم مورد علاقه ام بشم.
داستان فیلمه رو خیلی دوست داشتم چون ایده ی نوعی بود و تا به حال هیچ نویسنده ای نتوانسته بود که همچین فیلمنامه ای بنویسه و روی پرده ببره از این جهت من خیلی این فیلم رو دوست می داشتم.
 قصه ی داستان هم قصه ی نوعی بود و بی همتا.
قصه ی پسر و دختری بود که بر حسب یک اتفاق خیلی خیلی کوچک با هم آشنا میشن و درطی مدت خیلی کوتاهی عاشق هم می شوند و هم دیگر روعشق هم معرفی می کنند وخودشون رو شبیه خسرو شیرین و وامق و عذرا فرض می کردند ولی در اخر داستان این دو به هم نمی رسند و مقصر خانواده ی دختر هست که این دو را از هم جدا می کند و این دو را به سکوی پرتابی به سمت مرگ سوق می دهد و پس ازطی 5 سال این دو دوباره همدیگر را می بینند. دختر کنار شوهرش است و پسرتنهاست و یاری ندارد، درهمان جا اشک در چشمان دختر حلقه می زند و داستان تمام می شود ...
همچنان درحال قدم زدن در پیاده روی خیابان بودم که تصمیم گرفتم که به مغازه ی مورد نظر برم و اون فیلم زیبا رو بخرم. دستم رو توی جیبم بردم تا ببینم که پولی برای خرید سی دی فیلمه دارم یا که نه؟!
دستم داشت جیبم رو می گشت، هی به خودم می گفتم که :
 « خدا کند که پولی داشته باشم تا برم و سی دی فیلمه رو بخرم...!!! »
پس از ثانیه هایی دستم رو بیرون اوردم، منتظر بودم که ببینم دستم پولی پیدا کرده یا نه؟!
دستم رو باز کردم پول مچاله شده ای درون دستم حلقه زده بود و منتظر بود که برم و سی دی فیلمه رو بخرم، واقعا خوشحال بودم چون پول برای خرید سی دی داشتم.
به سرعت به سمت اون مغازه گام برداشتم. حس وحال عجیبی داشتم. نمی دونستم چرا این حال درمن ایجاد شده بود؟!
 احساس می کردم که قلبم خوب نمی تونه خون پمپاژ کنه و خون رو خوب درنقاط بدنم پخش کنه!
چند قدم بیشتر نمونده بود به مغازه برسم که ناگهان یک اتومبیل خاکستری رنگ، با بوقی که زد منو روی سطح زمین پخش کرد و منو از تمام چیزها به دور کرد.
درحال نزدیک شدن به مغازه بودم تا فیلم مورد علاقه ام رو بخرم.
وقتی به مغازه رسیدم، درب مغازه رو باز کردم و به داخل مغازه رفتم. هنگام وارد شدن به درون مغازه، یک لحظه تردید تمام وجودم رو فرا گرفت ، نمی دونستم که که به مغازه صوتی و تصویری وارد شدم یا اینکه وارد مغازه لوستر فروشی شدم...
تمام مغازه پرنوره پر نور بود. همه جا عین طلا می درخشید و همه جا درحال برق زدن بود و منشاء این درخشش هم لامپ های رنگارنگی بود که درگوشه و کنار مغازه نصب شده بود و نقطه نقطه ی مغازه رو زیبا و قشنگ کرده بود...
رنگ و طرز جاگذاری وسایل مغازه، سبکی دخترونه بود و من علاقه مند این سبک!
دیوار رنگی صورتی داشت ، همه وسایل با دقت چیده شده بودند و این مغازه رو شهره خاص و عام کرده بود.
صاحب مغازه یک دختر بود و مشغول چسباندن پوستر فیلمی. پوستر های زیادی برسطح دیوار نقش بسته بودند.
من برای اینکه صاحب مغازه رو نسیت به خودم متوجه بسازم، با انگشت دست راست، چند تا تلنگر به شیشه ی زیر دستم زدم.
صاحب مغازه این صدا رو شنید و به سمت من برگشت. چشمان من و صاحب مغازه در یک لحظه بر هم گره خورد، یک گره ی کور!!
صاحب مغازه دختری بود قد بلند، خوش هیکل، زیبا و زیبا ، دارای موهای زرد رنگ با ابروهای پر پشت قهوه ای، بینی ای زیبا داشت و...
دوست داشتم هرچه زودتر صدایش رو بشنوم ولی این گره کور، کورتر شده بود و باز نمی شد که ناگهان زنگ تلفن همراهم به صدا در امد.
ـ بله، بفرمایید؟!
ـ الو... ساسان جان سلام... کجایی مادر؟!
ـ مادرجان میام شما ناراحت نشید و دلتونم شور نزنه ، تا چند دقیقه دیگه خونه ام!
ـ ساسان جان عموت و خانوادش اومدن سریع تر بیا...
ـ چشم مادر جان زودتر میام... فعلا کاری ندارید مادرجان؟!
ـ نه ساسان جان فقط زود بیا!
ـ چشم مادرجان، خداحافظ!
همون موقع صاحب مغازه شروع به صحبت کرد.
ـ بفرمایید آقا چی می خوایید؟!
ـ مَ مَن ... سی دی خام دارید؟
ـ بله چند تا می خواید؟
ـ هان!! چهار نه پنشتا بدین!
کاملا دست پاچه شده بودم. نمی دونم دارم چی میگم فقط و فقط داشتم به صاحب مغازه نگاه می کردم. فکر کنم که عاشق شده بودم. عاشق صاحب مغازه توی یک نگاه!
مغزم جواب نمی داد همش دوست داشتم که به چشمای ناز صاحب مغازه نگاه کنم، نمی دونستم اگه صاحب مغازه رو بخوام و پامو توی یک کفش کنم که اینو می خوام پس رویا رو چیکار کنم!؟
رویا منتظر من بود و دوست داشت که هر چه زودتر باهاش ازدواج کنم.
رویا دختر عموم بود طبق سنت و رسم که میگن عقد دخترعمو و پسر عمو رو توی آسمون ها بستن! من که این حرف رو قبول نداشتم چون عشق باید دو طرفه باشه نه یک طرفه!!
رویا به من علاقه ی زیادی داشت و البته دختر زیبایی بود ولی من دوست داشتم به دختری که قراره علاقه مند بشم ازدواج کنم نه دختری که بهش هیچ علاقه ای ندارم و طبق سنت و رسم باید ازدواج کنم من همچین عقیده ای داشتم و عقیدم م هم ازنظر خودم درست بود، توی هیچ کجای دنیا عشق یک طرفه خوشبختی نیاورده که من با این عشق یک طرفه بیارم.
تقریبا عشقی توی دلم ایجاد شده بود که برام خیلی عزیز و خوش یومن بود. حالا می دونستم که عاشق یک کسی شدم که خیلی دوستش دارم و مورد علاقه م هست و دوست داشتم که اگر ازدواج کنم با این دختر ازدواج کنم، این دختر همون دختر صاحب مغازه بود البته این عشق فعلا متولد شده حالا حالا هم نمی تونم که بگم عاشق واقعی هستم چون دفعه ی اولی بود که این جوری عاشق می شدم اما می دونستم که این عشق ، عشق آخرمه!!
صاحب مغازه سی دی های خامی که خواسته بودم رو توی یه مشمپا گذاشت و به من داد. اونقدرحواسم پرت بود که بدون حساب کردن پول، می خواستم از مغازه خارج بشم در این زمان بود که صاحب مغازه صدام زد.
 
 
ـ آقا... آقا... نمی خواید پولش رو حساب کنید؟!
ـ واقعا معذرت می خوام، یکمی گرفتارم واقعا ازتون معذرت می خوام...
ـ بله کاملا معلومه که گرفتارید!؟
ـ از کجا معلومه که گرفتارم، کنجکاو شدم که بودونم لطفا بگید؟!
ـ از اونجایی که شما همش عجله دارید و زودتر می خواید برید خونتون!
ـ نه یه مهمون داریم به خاطر اونه که عجله دارم...
ـ شما یه مردید باید بدونید که عجله کاره شیطونه!
 ـ من هیچ وقت عجله نمی کنم چون عجله خطرناک هست و ممکنه آدم طوریش بشه.
ـ بله حرفتون خیلی قشنگ بود ادم همیشه باید توکاراش صبر وحوصله داشته باشه و هیچ وقت عجله نکنه!
ـ ببخشید می تونم بپرسم اسموتون چیه؟!
ـ اسم من نسترن ِ !
ـ بله چه اسم زیبایی.
ـ اسم منو پرسیدید اما اسم خودتون رو نگفتید؟!
ـ اسم من افشین ِ!
ـ وای من عاشق اسم افشینم!!
همون جا بودکه فهمیدم نسترن کمی به من علاقه داره اما روش نمیشه بهم بگه واین روبه طورغیر مستقیم به من گفت.
صحبت منو و نسترن بسیارطول کشید و کش دار شد. اونقدر کش دارشد و تا اونجایی ادامه یافت که با هم به بیرون رفتیم و کشتیم و کشتیم تا اینکه هوا تاریک شد. ستاره ها مجال بیرون آمدن و خودنمایی رو نداشتن!
هوا تاریک شده بود اما صحبت های منو و نسترن هنوز به پایان نرسیده بود. دستهامون توی دست هم بود و داشتیم توی پاساژ قدم یم زدیم.
من و نسترن به هم علاقه مند شده بودیم و نسبت به هم تقریبا آشنا شده بودیم و شناختی 50% از هم داشتیم.
اون شب خیلی زود به پایان رسید و وقت، وقت اون شد که هردومون به خونه هامون بریم. وقتی که باهم بودیم زنگ تلفن همراهم اصلا قطع نمی شد و مدام زنگ می خورد و کسی نبود جز مادرم که می خواست بدونه من کجا هستم و چرا به خونه نیومدم که عمو و دخترعمومو ببینم. من نمی دونم باید به کی بگم که دخترعمومو دوست ندارم این عشق فقط یک عشق یک طرفه ست و ره به جایی نمی بره!!
 
 درراه خونه، فکر و ذکرم فقط پی یک نفر بود اون کس، کسی غیرازنسترن نبود. حالا می تونستم بگم که یک عاشق واقعی هستم و الان نام عاشق رو روی خودم بگذارم.
چند قدمی بیشتر نمونده بود که به درب خونه برسم که ناگهان پیامکی برام اومد. سراسیمه گوشی رو برداشتم و به اون نگاهی انداختم؛ نسترن بود که به من پیامک داده بود و نوشته بود:
« پولتو حساب نکردی من از حساب عشقت کم می کنم... »
همون جا بود که به شدت خندیدم. صدای خنده ی من فضای خیابان رو متشنج کرد و موجی بزرگ درست کرد به شدت اون که نزدیک بود تمام شیشه های خانه هایی که توی خیابان بودند، فرو بریزد و ترک بردارند...!!
به خودم گفتم:
« آی قربونت برم نسترن جونم...!!؟ »
آرام درب خونه رو باز کردم و پاورچین پاورچین به داخل قدم برداشتم. می ترسیدم، ترس تمام وجودم رو برداشته بود از اون جهت که ناگهان پدر یا مادرم از خواب بیدار بشوند و منو موآخذه کنند و دعوایی بشه و... از این جهت مجبور بودم که قدم هام رو آهسته بردارم و آرام آرام حرکت کنم تا به اتاق خوابم برسم. کمی مونده بود که به اتاق خوابم برسم که ناگهان چراغ حال روشن شد. ترس تمام وجودم رو فراگرفت. نمی دونستم کیه؟ مادرم هست یا پدرم؟ مغزم از حرکت ایستاده بود و هیچ فرمان نمی داد.
همون جا ایستاده بودم و حرکت نمی کردم. خشکم زده بود تا اینکه چراغ حال خاموش شد و صدای قدم ها کم فروغ تر و کم فروغ تر شد تا اینکه در گرداب صدا محو شد.
من به راهم ادامه دادم تا به اتاق خوابم برسم. برای اینکه به اتاق خواب برسم می بایست از حال بگذرم و این ترس منو فراتر می کرد.
وقتی به حال رسیدم ناگهان چراغ ها روشن شد و فضا پر شد از صدای :
« تولدت مبارک .... تولدت مبارک .... تولدت مبارک ....!!!»
تازه آگاه شدم که چه اتفاقاتی افتاده و من از اون بی خبر بودم. تولدم بوده و من نمی دونستم؟!
همه ی اعضای خانواده به اضافه ی خانواده ی عمویم دورم حلقه زدند و به چرخش دراومدند. همین جور صدای تق تق ترکیدن بادکنک های رنگارنگ توی هوا پیچیده بود و همه سرود تولد رو برام زمزمه می کردن. خیلی خوشحال بودم اندازه شو نمی دونستم ولی خیلی حرکت قشنگی بود.
صدای موسیقی شاد، صدای تق تق ترکیدن بادکنک ها و خواندن سرود تولد همه جا رو زیبا کرده بود و شاد. کیک خامه ای بزرگی هم روی میز بود که هم عکسم رو روش نقاشی کرده بودن و هم با خامه نوشته بودن تولدت مبارک ساسان جان!
 
چندین ساعت مراسم جشن تولد من طول کشید.
 خسته شده بودم ، دستم رو به سختی تکان می دادم ولی مجبور بودم که پیش اعضاء خانوادم برم تا خوابی که اونا واسه من و رویا دیدن رو کاریش کنم. نمی دونستم باید چیکار کنم؟!
نمی دونستم باید واقعیت رو به رویا بگم یا اینکه نگم و مستقیم به مادرم بگم؟!
خودم رو روی تختخواب ولو کردم. دور و برم پر بود ازکادوهای باز نشده و دسته گل های رنگارنگ! نمی دونستم به عنوان کادوی تولد چه چیزایی رو واسم خریدن اما کنجکاو بودم که بدونم!؟ می خواستم بلند شم و تعدادی ازکادوها رو باز کنم اما از فرط خستگی تصمیم گرفتم بخوابم تا کمی ازخستگی هام کاسته بشه!
بالشت زیرسرم رو تکون دادم تا یکمی پوف کنه تا خوابم راحت تر بشه. چشمانم روبستم و به خواب فرو رفتم. در خواب همش کارم شده بود غلت خوردن و غلت خوردن و غلت خوردن اما پس از مدتی توانستم بخوایم.
خوابیده بودم که ناگهان با صدای در زدن اتاقم ازخواب بلند شدم و خواب از سرم پرید. کسل و خواب آلود بلند شدم و روی تختخواب نشستم.
در باز شد و کسی به داخل اتاق آمد. رویا بود. رویا آمد و کنار من روی تختخواب نشست. زیباییش دوچندان شده بود.
ثانیه هایی من و رویا چشمانمان به هم دوخته شده بود و کنده نمی شد این گونه بود تا این که رویا سکوت میانمان رو شکست و حرفی زد.
من با چشمان خواب آلود و پف کرده به او جواب دادم.
 او می خواست بداند که من اورا دوست دارم یا اینکه فقط ترحم است که نسبت به او دارم؟!
نمی دانستم چه باید بگویم. هم او را دوست داشتم و هم آن دختر صاحب مغازه را. مغزم به کلی قفل کرده بود و ازحرکت باز ایستاده بود. نمی دانستم باید چه بگویم. تردید داشتم که به رویا چه بگویم و چه از دهانم خارج شود.
مدتی سکوت کردم که ناگهان صدای مهیبی تمام شیشه های اتاق رو لرزاند. آن صدای مهیب، صدای رعد و برق بود که زلزله ی چندین ریشتری به ساختار بدن و وجودم انداخت.
رویا پس از دیدن این صحنه، مولکول های خنده بر روی صورتش نقش بند شد و گفت:
« مرد ِ منو نگاه کن چه می ترسه!؟!
مرد که نباید بترسه تو ناسلامتی قراره منو خوشبخت کنی. دانشمندا گفتن پسرایی که می ترسن نمی تونن مردای خوبی باشن! »
 
من به میان حرف رویا پریدم و گفتم:
« نه اصلا این جوری نیست من نمی ترسم و هیچ وقت هم نخواهم ترسید. »
رویا خیلی امیدوار بود که با من ازدواج کنه. نمی دونستم باید واقعیت روبهش بگم یا بگذارم رویا همین جوری امیدوار بمونه! در این زمان بود که رویا گفت:
« نمی خوای به سوالم جواب بدی ساسان؟ »
نمی خواستم دل ِ رویا رو بشکونم، به همین دلیل گفتم:
« رویا من تو رو دوست دارم اما هنوز به عشق کامل نسبت به تو نرسیدم... .!! »
در این زمان بود که رویا اشک درچشمانش حلقه زد و در این جا دریافتم که رویا عاشق واقعی هست....
 
 
TERMA
 
 
« آخر داستان توسط خواننده ی داستان مشخص می شود. »


یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 12:54 ::  نويسنده : امیر نمازی

 

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد، او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباس هایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریع تر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.
پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده می گویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسم های خداوند است، پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد. خدا را شکر پسر شما نجات پیدا کرد.
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد، گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید. پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید، گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟
پرستار پاسخ داد: پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد، وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ هنر ایران زمین خوش اومدی عزیزم.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی و آدرس honariranzamin.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان
انتقام زن

 

 

زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالک آپارتمانی که محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روی کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود میگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتی در را باز کرد ، با مردی ناآشنا روبرو شد. مردی بلند قامت و خوش قیافه ، با پالتو پوست نفیس و عینک دسته طلایی در برابرش ایستاده بود ؛ گره بر ابرو و چین بر پیشانی داشت ؛ چشمهای خواب آلودش با نوعی بیحالی و بی اعتنایی ، به دنیای خاکی ما مینگریستند. نادژدا پرسید:

 

ــ فرمایش دارید ؟

 

ــ من پزشک هستم خانم محترم. از طرف خانواده ای به اسم … به اسم چلوبیتیف به اینجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبیتیف نیستید؟

 

ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقای دکتر … معذرت میخواهم. شوهرم گذشته از آنکه تب داشت ، دندانش هم آپسه کرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش کرده بود تشریف بیاورید اینجا ولی شما ، از بس دیر کردید که او نتوانست درد دندان را تحمل کند و رفت پیش دندانساز.

 

ــ هوم … حق این بود که نزد دندانپزشکش می رفت و مزاحم من نمی شد …

 

این را گفت و اخم کرد. حدود یک دقیقه در سکوت گذشت.

 

ــ آقای دکتر از زحمتی که به شما دادیم و شما را تا اینجا کشاندیم عذر میخواهم … باور کنید اگر شوهرم میدانست که تشریف می آورید ، ممکن نبود پیش دندانساز برود … ببخشید …

 

دقیقه ای دیگر در سکوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دکتر زیر لب لندلندکنان گفت:

 

ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم کنید! جایز نیست بیش از این معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد که …

 

ــ یعنی … من که … من که معطلتان نکرده ام …

 

ــ ولی خانم محترم ، بنده که نمی توانم بدون دریافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم!

 

نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته کنان گفت:

 

ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … باید حق القدم داد ، درست می فرمایید … شما زحمت کشیده اید ، تشریف آورده اید اینجا … ولی آقای دکتر … باور بفرمایید شرمنده ام … موقعی که شوهرم از منزل بیرون میرفت ، کیف پولمان را هم با خودش برد … متاسفانه یک پاپاسی در خانه ندارم …

 

ــ هوم! … عجیب است! … پس می فرمایید تکلیف بنده چیست؟ من که نمیتوانم همین جا بنشینم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهایتان را بگردید شاید پولی پیدا کنید … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلی نیست …

 

ــ آقای دکتر باور بفرمایید شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولی همراهم بود ممکن نبود بخاطر یک روبل ناقابل ، این وضع … وضع احمقانه را تحمل کنم …

 

ــ مردم تلقی عجیبی از حق القدم پزشک ها دارند … به خدا قسم که تلقی شان مایه ی حیرت است! طوری رفتار میکنند که انگار ما آدم نیستیم. کار و زحمت ما را ، کار به حساب نمی آورند … فکر کنید اینهمه راه را آمده ام و زحمت کشیده ام … وقتم را تلف کرده ام …

 

ــ مشکل شما را می فهمم آقای دکتر ، ولی قبول بفرمایید گاهی اوقات ممکن است در خانه ی آدم حتی یک صناری پیدا نشود!

 

ــ آه … من چه کار به این « گاهی اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً که … ساده و غیر منطقی تشریف دارید … خودداری از پرداخت حق القدم یک پزشک … عملی است ــ حتی نمیتوانم بگویم ــ خلاف وجدان … از اینکه نمیتوانم از دست شما به پاسبان سر کوچه شکایت کنم ، آشکارا سوءاستفاده میکنید … واقعاً که عجیب است!

 

آنگاه اندکی این پا و آن پا کرد … بجای تمام بشریت ، احساس شرمندگی میکرد … صورت نادژدا پترونا به قدری سرخ شد که گفتی لپهایش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سکوتی کوتاه ، با لحن تندی گفت:

 

ــ بسیار خوب! یک دقیقه به من مهلت بدهید! … الان کسی را به دکان سر کوچه مان می فرستم ، شاید بتوانم از او قرض بگیرم … حق القدمتان را می پردازم ، نگران نباشید.

 

سپس به اتاق مجاور رفت و یادداشتی برای کاسب سر گذر نوشت. دکتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقیقه بعد ، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاکت را باز کرد ، از لای یادداشت جوابیه ی کاسب ، یک اسکناس یک روبلی در آورد و آن را به طرف دکتر دراز کرد. چشمهای پزشک از شدت خشم درخشیدند. اسکناس را روی میز گذاشت و گفت:

 

ــ خانم محترم از قرار معلوم ، بنده را دست انداخته اید … شاید نوکرم یک روبل بگیرد ولی … بنده هرگز! ببخشید …

 

ــ پس چقدر میخواهید ؟!

 

ــ معمولاً ده روبل می گیرم … البته اگر مایل باشید می توانم از شما پنج روبل قبول کنم.

 

ــ پنج روبلم کجا بود ؟ … من همان اول کار به شما گفتم: پول ندارم!

 

ــ یادداشت دیگری برای کاسب سر گذر بفرستید. آدمی که بتواند به شما یک روبل قرض بدهد ، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برایش فرق میکند؟ خانم محترم ، لطفاً بیش از این معطلم نکنید. من آدم بیکاری نیستم ، وقت ندارم …

 

ــ گوش کنید آقای دکتر ، اگر اسمتان را « گستاخ » ندانم ، دستکم باید بگویم که .. کم لطف و نامهربان تشریف دارید! نه! خشن و بیرحم! حالیتان شد؟ شما … نفرت انگیز هستید!

 

نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخید و لب به دندان گرفت ؛ قطره های درشت اشک از چشمهایش فرو غلتیدند. با خود فکر کرد:

 

« مردکه ی پست فطرت! بی شرف! حیوان صفت! به خودش اجازه میدهد … جرات میکند … آخر چرا نباید وضع وحشتناک و اسفناک مرا درک کند؟ … لعنتی! صبر کن تا حالیت کنم! »

 

در این لحظه به سمت دکتر چرخید ؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدایی آرام و لحنی ملتمسانه گفت:

 

ــ آقای دکتر! آقای دکتر کاش قلبی در سینه تان می تپید ، کاش میخواستید درک کنید … هرگز راضی نمیشدید بخاطر پول … اینقدر رنج و عذابم بدهید … خیال میکنید درد و غصه ی خودم کم است؟ …

 

در این لحظه دست برد و شقیقه های خود را فشرد ؛ خرمن گیسوانش در یک چشم به هم زدن ــ گفتی فنری را فشرده بود ، نه شقیقه هایش را ــ بر شانه هایش فرو ریخت …

 

ــ از دست شوهر نادانم عذاب میکشم … این بیغوله ی گند و نفرت انگیز را تحمل میکنم … و حالا یک مرد تحصیل کرده به خودش اجازه میدهد ملامتم کند ، سرکوفتم بزند. خدای من! تا کی باید عذاب بکشم؟

 

ــ ولی خانم محترم ، قبول کنید که موقعیت خاص صنف ما …

 

اما دکتر ناچار شد خطابه ای را که آغاز کرده بود قطع کند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دکتر که به طرف او دراز شده بود ، در آویخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانه ی دکتر خم شد و روی آن آرمید.

 

دقیقه ای بعد ، زمزمه کنان گفت:

 

ــ بیایید از این طرف … جلو شومینه دکتر … جلوتر … همه چیز را برایتان تعریف میکنم … همه چیز …

 

ساعتی بعد دکتر ، آپارتمان نادژدا پترونا را ترک گفت ؛

 

هم دلخور بود ؛ هم شرمنده ؛ هم سرخوش … در حالی که سوار سورتمه ی خود میشد ، زیر لب گفت:

 

« انسان وقتی صبح ها از خانه اش بیرون می رود ، نباید پول زیاد با خودش بردارد! یک وقت ناچار میشود پولش را بسلفد! »



ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 51
بازدید ماه : 50
بازدید کل : 27430
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1